درخواست رابطه نامشروع ساقی از مادر معتاد!
از روزی که معتاد شده بودم، به دور از چشمان شوهرم به خانه خردهفروش موادمخدر میرفتم تا از او «شیشه» بخرم ولی او که میدانست همسرم از اعتیاد من خبر ندارد، آرام آرام نگاههای هوسآلودش را به چشمانم دوخت و ..
به گزارش منیبان؛ زن جوان با بیان اینکه دیگر نمیتوانم تهدیدهای فروشنده موادمخدر را تحمل کنم، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: با آنکه پدرم یک کارگر ساده ساختمانی بود، اما هیچگاه در زندگی مشکلی را احساس نکردم. او شبانه روز تلاش میکرد تا من و ۵ خواهر و برادر دیگرم سختیهای زندگی را تجربه نکنیم ولی متاسفانه او به بیماری سرطان دچار شد و در سال ۱۳۸۰ جان باخت.
از آن روز به بعد مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و با کارگری در خانههای مردم مخارج ما را تامین میکرد. با وجود این، من که در آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم در کنار دیگر خواهرانم به خیاطی روی آوردم تا کمک خرج خانوادهام باشم، چرا که پدرم بیمه نبود و درآمدی هم نداشت.
از سوی دیگر، منزلمان را در حاشیه شهر برای هزینههای درمان پدرم فروخته بودیم و حتی به بستگان و آشنایان هم مبالغی مقروض بودیم. با همه این مشکلات، من به تحصیل ادامه دادم و تا مقطع دیپلم درس خواندم. بعد از آن بود که با «فریدون» ازدواج کردم.
او در شرکت گاز کار میکرد و یکی از بستگان دور مادرم بود. اگر چه مانند خیلی از زوجهای جوان گاهی بر سر مسائل بیاهمیت با یکدیگر مشاجره میکردیم ولی «فریدون» قلب مهربانی داشت و همواره زمانی که عصبانی میشدم، خودش را کنترل میکرد و نمیگذاشت مشاجرههای لفظی شدت بگیرد.
خلاصه روزگار خوبی را میگذراندم و صاحب یک دختر و پسر زیبا شده بودم ولی اعتماد به نفس پایینی داشتم و در برابر تقاضا و خواستههای دیگران هیچگاه نمیتوانستم کلمه «نه» را به کار ببرم. این بود که به پیشنهاد دوستانم که از دوران نوجوانی با یکدیگر صمیمی بودیم، مصرف تفننی تریاک را آغاز کردم و به طور پنهانی گاهی در کنار یکدیگر موادمخدر سنتی استعمال میکردیم تا این که ۱۰0 سال قبل تنها برادرم در یک سانحه رانندگی جان سپرد و غم بزرگی بر دلم نشست.
از آن روز به بعد دوستانم اطرافم را گرفتند و با بهانههای واهی مانند رهایی از غم و غصه، مرا تشویق به مصرف انواع دیگری از موادمخدر کردند. طولی نکشید که به یک معتاد حرفهای تبدیل شدم و آرام آرام مصرفم را افزایش دادم. در این میان گاهی مجبور میشدم برای خرید موادمخدر به منزل ساقی (توزیعکننده موادمخدر) بروم که دو بار نیروهای انتظامی در آن ساعات شب به من مشکوک شدند، اما چون موادمخدر همراهم نبود، مرا آزاد کردند.
از طرف دیگر، فرزندانم را با خودم میبردم تا کمتر مورد توجه قرار بگیرم. این در حالی بود که «فریدون» از اعتیاد من خبر نداشت، به همین دلیل از خردهفروش موادمخدر خواستم تا خودش مواد را به در منزلمان بیاورد. در همین روزها وقتی «فریدون» مرا در حال گفت و گو با فروشنده موادمخدر دید خیلی به من مشکوک شد، اما همه چیز را انکار میکردم.
در این شرایط مجبور بودم دوباره خودم برای خرید موادمخدر بروم، اما آن جوان که از سرگذشت من آگاه بود و حتی میدانست به طور پنهانی از همسرم مواد مصرف میکنم، آرام آرام رفتارهایش تغییر کرد و با چشمانی هوسآلود نگاهم میکرد تا این که بالاخره درخواست غیراخلاقیاش را مطرح کرد.
من که از پیشنهاد شرمآور او به شدت عصبانی شده بودم، با تندی و خشم پاسخش را دادم ولی او مرا تهدید کرد که ماجرا را برای همسرم بازگو میکند. از سوی دیگر مجبور بودم تا از او مواد بخرم چرا که فرد دیگری را نمیشناختم و از خماری هم میترسیدم! دیگر چارهای جز بیان حقیقت برایم باقی نمانده بود، به همین دلیل راز اعتیادم را برای فریدون بازگو کردم و از او خواستم به من کمک کند.
فریدون هم اگر چه با شنیدن این ماجرا چهرهاش به سرخی گرایید و از این که به او دروغ میگفتم به شدت آشفته شد، اما در نهایت مرا به یک مرکز ترک اعتیاد برد و با کمک همسرم بالاخره از مرداب مواد افیونی نجات یافتم و اکنون بیشتر از ۳ ماه است که هیچ نوع مخدری را استفاده نکردهام ولی باز هم ساقی موادمخدر رهایم نمیکند و به تهدیدهایش ادامه میدهد که بلایی به سر فرزندانم میآورد که تا آخر عمر پشیمان شوم! و...
در پی اظهارات این زن جوان و با دستور ویژه سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) گروهی از افسران دایره مبارزه با موادمخدر عازم پاتوق فروشنده موادمخدر شدند و او را دستگیر کردند. این متهم در حالی با دستور مراجع قضایی روانه زندان شد که واکاویهای روانشناختی برای کمک به ترک اعتیاد زن جوان نیز در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری ادامه یافت.