رابطه پنهانی که فکر می کردم شوهر و دخترعمهام دارند فقط..!
زن شکاک میگوید بدبینی بیدلیل او زندگیاش را به آستانه نابودی کشتند.
به گزارش منیبان به نقل از روزنامه خراسان،تا روزی که به دایره مشاوره کلانتری نیامده بودم، اوضاع زندگیام آشفته بود. افکار و خیالات متفرقه هم نمیتوانست مرا از آن چه بازدارد که به آن سوءظن داشتم اما در این جا بود که…
اینها بخشی از اظهارات زن 22 ساله ای است که با بدگمانی و سوءظن در آستانه جدایی از همسرش قرار گرفته بود.
او که با چشمانی اشک آلود وارد مرکز انتظامی شده بود، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: 5 سال قبل درحالی پای سفره عقد نشستم که خیلی از انتخابم رضایت داشتم و میدانستم «امیرمحمد» پسری باوقار و مهربان است. مادر من از دوران جوانیاش با مادر او دوست بود و همین رابطه دوستانه موجب شد تا مرا برای پسرش خواستگاری کند. «امیرمحمد» پدرش را در کودکی از دست داده بود و مادرش با کارگری و زحمت کشی مخارج زندگی آن ها را تامین می کرد، البته اوضاع زندگی ما نیز دست کمی از وضعیت خانوادگی «امیرمحمد» نداشت چرا که پدر من هم مردی معتاد و کارتن خواب بود و هیچ گاه او را نمیدیدیم.
در این شرایط مادرم در خانه های مردم کار می کرد ولی نمیگذاشت من و برادرم ترک تحصیل کنیم. با وجود این، من تا کلاس سوم راهنمایی درس خواندم اما کمبود محبت را همواره با همه وجودم حس می کردم چون هیچ وقت دست نوازش پدرم بر سرم کشیده نشده بود. وقتی به شهربازی یا پارک می رفتیم، با دیدن کودکانی که در آغوش پدرشان قرار میگرفتند یا پدر آنها در تاب و سرسره بازی کمکشان میکرد گویی همه غم های عالم بر دلم می نشست. خلاصه در حالی مادرم شب و روز برای آسایش ما تلاش می کرد که تقریبا وضعیت زندگی یکسانی با خانواده «امیرمحمد» داشتیم. این درحالی بود که من از همان دوران کودکی به ناچار مهارت های خانه داری را به خوبی آموختم و حرفه و هنر آشپزی را هم یاد گرفتم چرا که مادرم سرکار بود و من باید برای برادرم غذا آماده می کردم.
از سوی دیگر وقتی مادر «امیرمحمد» به خواستگاری من آمد، بزرگترها قرار گذاشتند تا مراسمی ساده و صمیمی برگزار کنیم. حتی جشن عروسی و عقدکنان هم نگرفتیم و من هم به خاطر آن که مادرم نمی توانست جهیزیه آماده کند، از مهریهام گذشتم. در عین حال باز هم مادرم تا حدی که توانست جهیزیهای فراهم کرد که حداقل نیازهای اولیه زندگیام را برطرف کند. بعد از آغاز زندگی مشترک، من و «امیرمحمد» روزهای شیرینی را سپری می کردیم و به یکدیگر عشق می ورزیدیم. من هم برای آن که زودتر آشیانه خودمان را بسازیم، پا به پای همسرم کار می کردم و از همه خوشی های زندگی گذشتم تا در کنار یکدیگر به سعادت و خوشبختی برسیم اما به یکباره همه چیز به هم ریخت و آشیانهام رنگ سیاهی گرفت. یک روز دختر عمه ام که از همسرش طلاق گرفته بود، به خانه ما آمد و از همسرم خواست برایش کاری پیدا کند تا بتواند مخارج زندگی خود و فرزند خردسالش را تامین کند! از آن روز به بعد «نازنین» به هر بهانهای به خانه ما میآمد و من احساس کردم که رابطه ای پنهانی بین او و همسرم وجود دارد. این بدگمانی مانند خوره همه وجودم را فراگرفته بود و نمیدانستم چه کنم! دیگر آن عشق و علاقه خاص به همسرم آرام آرام به سردی گراییده بود و «امیرمحمد» هم این موضوع را احساس می کرد تا این که بالاخره همه حرف هایم را با حرارت و عصبانیت خاصی برایش بازگو کردم. او هم که از شنیدن این جملات به شدت ناراحت شده بود، مرا زیر مشت و لگد گرفت و کتکم زد. دیگر چاره ای نداشتم جز آن که به کلانتری بیایم و تکلیفم را با «امیرمحمد» روشن کنم…
به دنبال اظهارات این زن جوان، همسر و دختر عمه وی به دایره مشاوره دعوت شدند. با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) واکاوی این ماجرا در دستور کار مشاوران زبده کلانتری قرار گرفت و مشخص شد که تلخکامی زندگی این زوج فقط به خاطر بدگمانی و سوء ظن های بیهوده بوده است، بنابراین با کمک مشاوران دایره مددکاری اجتماعی، دختر عمه زن 22 ساله نیز مشغول کار در بیرون از منزل شد و آن ها هم به زندگی مشترک خود ادامه دادند.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی