آقای رییس! من خون ادرار می‌کنم

«‌چنانچه در کیفرخواست آمده در فروردین‌ماه به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخوانده، دستگیر می‌شوم و تحت شکنجه قرار می‌گیرم و خون ادرار می‌کنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل می‌کنند. آنگاه بعد از هفت ماه دوباره تحت بازجویی قرار می‌گیرم و چون دو سال پیش حرف زده‌ام، توطئه‌گرم و اکنون به عنوان توطئه‌گر در این دادگاه محاکمه می‌شوم.»

آقای رییس! من خون ادرار می‌کنم
پیشنهاد ویژه

«‌چنانچه در کیفرخواست آمده در فروردین‌ماه به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخوانده، دستگیر می‌شوم و تحت شکنجه قرار می‌گیرم و خون ادرار می‌کنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل می‌کنند. آنگاه بعد از هفت ماه دوباره تحت بازجویی قرار می‌گیرم و چون دو سال پیش حرف زده‌ام، توطئه‌گرم و اکنون به عنوان توطئه‌گر در این دادگاه محاکمه می‌شوم.»

به گزارش منیبان، مهرداد خدیر در یادداشتی در عصر ایران نوشت: «در چهل‌وهشتمین سال‌روزِ اعدامِ خسرو گلسرخی - نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار رومانتیک و چپ‌گرای ایرانی - در سحرگاه ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ خورشیدی، می‌توان از وصیت‌نامۀ او گفت که پنج سال قبل از پیروزی انقلابِ ضدّ سلطنتی، پیش‌بینانه نوشته بود: «آقایانِ فاشیست! شما ایمان داشته باشید که حکومتِ غیر قانونیِ ایران که در ۲۸ مردادِ سیاه، توسط آمریکا به خلقِ ایران تحمیل شده در حال احتضار است و دیر یا زود با انقلابِ قهرآمیز توده‌های ستم‌کشیدۀ ایران واژگون خواهد شد.»

«وصیتنامۀ غیر ارتشی معدوم، خسرو گلسرخی فرزند قدیر» را نمایندۀ دادستانی ارتش (سرگرد قیایی)، فرمانده گردانِ زندان (سروان حسن‌زاده)، افسر اطلاعات (سروان جاویدنسب) و قاضی عسگر صادق‌متقی (نمایندۀ شهربانی) امضا کردند. در حالی‌ که خود تصریح کرده بودند «غیر ارتشی» است اما زندانیان سیاسی را به بهانه‌های گوناگون و بیشتر ذیل عنوان «اقدام علیه تمامیت ارضی» به دادگاه‌های نظامی ارجاع می‌دادند شاید چون قضات دادگستری زیر بار ننگِ محاکمه‌های فرمایشی نمی‌رفتند.

می‌توان شهرت او را با مشهورنشدن کرامت دانشیان به اندازۀ او مقایسه کرد؛ چرا که فرجامی چون او داشت زیرا تن نداد به اعتراف اجباری و ساختگی برای بیزاری از کاری که نکرده بود و طرحی که در سر نداشت اما محبوبیت و شهرت خسرو را به دست نیاورد. شاید به خاطر نوع دفاع دانشیان بود. اما همان‌ گونه که پنج سال بعد تصاویر بزرگِ گلسرخی در تظاهرات مردمی دیده می‌شد، یک هفته بعد از پیروزی انقلاب هم مهم‌ترین یادگارِ دانشیان از رادیو پخش شد: شعری از عبدالله بهزادی که «کرامت» آن را به یک سرود تبدیل کرده بود. اسفندیار منفردزاده هم بر آن نُت نوشت تا یکی از مشهورترین سروده‌های انقلاب ایران در ۲۹ بهمن ۵۷، همزمان با سالگردِ تیرباران‌شدن گلسرخی و دانشیان از رادیو پخش شود: «بهاران خجسته باد»

می‌توان یادآور شد که جان‌باختۀ بهمن‌ماه، زادۀ بهمن هم بود (در رشت) اگر چه تنها ۳۰ بهار را دید. پدرش (قدیر) کارمند عدلیه بود و مادرش بانو «شمس‌الشریعۀ وحید». مادر که تصاویر فرزند را به مثابه قهرمان و در کنار جهان‌پهلوان تختی پنج سال بعد  در جریان تظاهرات سال ۵۷ دید، ۱۷ سال بعد در سال ۱۳۷۴ درگذشت. مادرِ خسرو روحانی‌زاده بود. پدرش «شیخ وحید خورگامی» از همرزمان میرزا کوچک‌خان جنگلی بود که جان به در بُرد و وقتی خسرو در دو سالگی یتیم شد، از رشت به قم آمدند و در دامان پدربزرگ، بزرگ شد. این در حالی است که تصور غالب این است که چون گلسرخی زادۀ شمال ایران است، بالیدۀ آن سامان هم هست و کمتر گفته‌شده کودکی و نوجوانی را در قم سپری کرده و در دبیرستان حکیم نظامی درس خوانده است.

می‌توان به مُدِ سال‌های اخیر روزنامه‌نگاری ایرانی در چپ‌ستیزی اشاره کرد که تصاویر دُن‌کیشوت‌واری از مبارزان چپ در سال‌های پیش از انقلاب ترسیم می‌کنند و آنان را نه قربانیِ استبداد شاه که قربانیِ آرمان‌خواهیِ خام و خیال‌پردازی‌های مُتوهّمانۀ خود می‌دانند و حتی گاه بعضاً به تمسخر قیام سیاهکل یا دفاعیات خسرو گلسرخی می‌پردازند و یادآور می‌شوند اگر قهرمان‌بازی درنمی‌آوردند، زنده می‌ماندند؛ کمااین‌که در پروندۀ خسرو گلسرخی دیگران هم بودند اما تسلیم نمایشنامۀ ساواک شدند: کشف شبکه‌ای که قصد ربودن رضا پهلویِ ۱۲ ساله را داشت! اعترافی کردند تا سازمان امنیت، اقتدار خود را به رخ کشد و جانِ شیرین را نجات دادند اما گلسرخی از آن به مثابۀ فرصتی برای طرح دیدگاه‌های سوسیالیستی خود بهره برد.

می‌توان به نسبت خانوادگی او با فرح دیبا اشاره کرد که این شایعه را درانداخت که واقعا اعدام نشده و به خارج رفته! اما چرا باید ننگِ کاری را که نکرده‌اند به جان بخرند و هزینۀ آن را بپردازند.

می‌توان به تغییر نام پارک فرح به پارک گلسرخی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به دست مردم اشاره کرد. نامی که البته نپایید و تأیید نشد و به «لاله» تغییر یافت.

می‌توان یک هفته بعد از پیروزی انقلاب و ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ را به یاد آورد که علی حسینی گویندۀ پُراحساس و چپ‌گرای تلویزیون و از اعتصابیون پیش از پیروزی انقلاب با شور و شعف فراوان و در حالی که در پوست خود نمی‌گنجید، بر صفحۀ تلویزیون حاضر شد و از پخش فیلم کامل محاکمۀ خسرو گلسرخی در دادگاه پس از پنج سال و در پنجمین سالگرد اعدام او خبر داد و پس از آن چهرۀ خسرو گلسرخی که می‌گوید: «آقای رییس! من خون ادرار می‌کنم.» روز بعد روزنامۀ کیهان که تحریریۀ آن در غیاب مدیرانِ کوچیده و رفته به دست روزنامه‌نگاران با گرایشِ غالبِ چپ افتاده بود، عکس و تیتری در صفحۀ اول نشاند و یک صفحۀ کامل را به گزارش دادگاه یا به تعبیر آن روز بیدادگاه «همکار قهرمان» خود اختصاص داد.

دادگاهی که شاعر دفاعیات خود را با این شعر شروع می‌کند:

ثقل زمین کجاست؟

من در کجای جهان ایستاده‌ام

با باری زِ فریادهای خفته و خونین

ای سرزمین من!

من در کجای جهان ایستاده‌ام؟

و بعد «انِما الحیوة عقیدة و جهاد» - منتسب به امام حسین علیه‌السلام - و این جملات: «‌سخنم را با گفته‌ای از مولاحسین، شهیدِ بزرگِ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم. من که یک مارکسیست-لنینیست هستم برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جُستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.

من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم و برای عمرم. من قطره‌ای ناچیز از عظمت و حرمان خلق‌های مبارز ایران هستم. خلقی که مزدک‌ها، مازیارها، بابک‌ها، یعقوب‌ لیث‌ها، ستارها، حیدر عمواوغلی‌ها، پسیان‌ها، میرزاکوچک‌خان‌ها، ارانی‌ها، روزبه‌ها و وارطان‌ها داشته است و اسلام حقیقی هم با سیدعبدالله بهبهانی‌ها و شیخ محمد خیابانی‌ها دِین خود را به جنبش‌های آزادی‌بخش ملی ایران ادا کرده است.»

می‌توان یادآور شد آرزو داشته نام او نیز در ردیف همان قهرمانانی قرار گیرد که در دادگاه نام برد و دریغا که نمی‌دانست چند سال بعد از انقلاب ۵۷ و با دستگیری رهبران حزب توده روشن می‌شود: خسرو روزبه قهرمان واقعی نبوده؛ چرا که فاش شد هم او قاتل محمد مسعود - روزنامه‌نگار قهرمان دیگر گلسرخی - در اواخر دهۀ ۳۰ بوده و با مسعود را کشتند تا گردن دربار بیندازند.

می‌توان به پخش سه بارۀ تصاویری از محاکمه از تلویزیون و این بار سال‌ها بعد و در دوران ریاست عزت‌الله ضرغامی بر صداوسیمای جمهوری اسلامی اشاره کرد تا پاسخی به تبلیغات شبکه‌های سلطنت‌طلب باشد که تصویر گل و بلبلی از دهۀ ۵۰ به خورد متولدین بعد انقلاب می‌دهند و چون از یک فعال چپ بعد سال‌های یاد می‌شد بسیار مورد استقبال قرار گرفت و وزیر امروز گردشگری در دولت ابراهیم رییسی همواره به این کار بالیده است.

می‌توان به نقش گروه‌های مارکسیستی با نمادهایی چون بیژن جزنی و خسرو گلسرخی یا رهبران فداییان در انقلاب ۵۷ اشاره کرد که اگر چه پرشمار نبودند و وزن اجتماعی آنان در دو انتخاباتی که جمهوری اسلامی به آنها مجال کاندیداتوری داد (خبرگان قانون اساسی در تابستان ۵۸ و اولین دورۀ مجلس در زمستان همان سال) نشان داده شد اما پرسروصدا بودند و سهم اعدامی‌های آنان در رژیم شاه از نیروهای مذهبی بسیار بیشتر و قطعۀ ۳۳ بهشت زهرا گواه این مدعاست. نقشی که البته با توجه به ماهیت اسلامی انقلاب و خاصه وقتی روشن شد رهبری آن با یک مرجع دینی است اسباب شگفتی بود و همین ناسازگاری فکری سبب شد بسیار زودتر از دیگران حذف شوند و از یادکردها نیز. سهم آنان در نام‌گذاری‌های معابر و مکان‌ها در بعد انقلاب هم صفر بود و تنها بر سر نامیدن نمادین خیابان روزولت به عنوان «مبارزان» توافق شد. به جای «مجاهدین خلق»، خیابان مجاهدین و به جای «فداییان خلق» هم «خیابان مبارزان» اما این دو هم در پی تحولات بعدی به «مجاهدین اسلام» و «شهید مفتح» تغییر یافتند تا هیچ نشانی از دو گروه مسلح باقی نماند. اگر چه همۀ این یادآوری‌ها ۴۸ سال پس از اعدام خسرو گلسرخی و در مقام روایت تاریخ معاصر مناسبت دارد اما غرض از این یادداشت نکتۀ دیگری است:

این که اگر سقوط شاه را ناشی از چند خطای اساسی بدانیم (اصلاحات ارضی و رویارو قراردادن روحانیون سنتی که تا پیش از آن همراه سلطنت بودند، تأسیس حزب رستاخیز، تغییر تاریخ مبدأ تقویم رسمی از هجری خورشیدی به شاهنشاهی و انتشار مقالۀ توهین به آیت‌الله خمینی در روزنامۀ اطلاعات) ماجرای خسروگلسرخی را هم می‌توان در ردیف خطاهای بزرگ و ویرانگر قرار داد؛ چرا که هم سناریو دست‌پخت دستگاه امنیتی بود تا بگویند مراقب اوضاع هستند و گروهی را به اتهام تلاش برای ربودن ولیعهد دستگیر و وادار به اعتراف کردند، هم پنداشتند چون خسرو در دادگاه گفته من مارکسیست-لنینیست هستم سندی واضح است تا نشان دهند مخالفان حکومت، نه مسلمان که چپ هستند و حتی وقتی از اسلام هم گفت تأیید مدعای «مارکسیست‌های اسلامی» باشد و اگر از تلویزیون پخش شود جامعه همراهی نمی‌کند؛ حال آن که اتفاقا مردمان عادی چندان متوجه نشدند که از خلق‌ها و از مارکسیست‌بودن خود می‌گوید بلکه به لحاظ عاطفی موجی از هم‌دلی با یک جوان اهل کلمه و نه سلاح به وجود آورد:

«‌چنانچه در کیفرخواست آمده در فروردین‌ماه به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخوانده، دستگیر می‌شوم و تحت شکنجه قرار می‌گیرم و خون ادرار می‌کنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل می‌کنند. آنگاه بعد از هفت ماه دوباره تحت بازجویی قرار می‌گیرم و چون دو سال پیش حرف زده‌ام، توطئه‌گرم و اکنون به عنوان توطئه‌گر در این دادگاه محاکمه می‌شوم. اتهام سیاسی در ایران این است و زندان‌های ما پر شده از جوانان و نوجوانان به اتهام اندیشیدن و کتاب‌خواندن و آقای رییس دادگاه، همین دادگاه‌های شما آنان را محکوم به زندان می‌کنند. حال آن که بعد از زندان، کتاب را کنار می‌گذارند و مسلسل به دست می‌گیرند. با یک جوان این‌ گونه برخورد نکنید!»

پس از «می‌توان»‌های بالا اما به «می‌توانِ» مورد نظر اصلی می‌رسم؛ چرا که می‌توان گفت در داستان گلسرخی سه خطا کردند:

اول این که پنداشتند با طرح اتهام تلاش برای ربودن ولیعهد، اقدامات ساواک توجیه می‌شود و چون شاعر و روزنامه‌نگار است و اهل کار مسلحانه نیست، تن به اعتراف اجباری می‌دهد تا به زندگی بازگردد. محاسبه دربارۀ دیگران البته درست بود اما خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان زیر بار نرفتند.

خطای دوم این بود که پنداشتند پخش محاکمه از تلویزیون اثبات‌کنندۀ ماهیت مارکسیستیِ معترضان است چون چند بار تصریح می‌کند من مارکسیست-لنینیست هستم اما از «‌مولا حسین و مولا علی و سلمان پارسی و اباذر غفاری» هم گفت و این نام‌ها برای مردم آشناتر بود و به جای بیزاری‌ جُستن، هم‌ذات‌پنداری کردند.

خطای سوم این که حکم به اعدام یک روزنامه‌نگار و شاعر دادند و ندانستند خون بی‌گناه، دامن‌گیر است و آهِ آن چاه‌انداز و  جاه‌ستان. کمااین‌که پس از آن نام گلسرخی، نماد شد و کشتنِ او لکۀ ننگ و تلاش‌های بعدی برای جذبِ روشن‌فکرانِ چپ و سکولار را هم زیر سؤال برد. حال آن‌ که اگر این اتفاق نیفتاده بود خسرو گلسرخی، گوشۀ تحریریۀ روزنامه، نقد ادبی خود را می‌نوشت و شعرهایی می‌سرود که در قیاس با شاعرانی چون احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث و فروغ فرخزاد بضاعت چندانی هم نداشت و با نگاه امروز چه‌بسا بسیاری از آنها شعر به مفهوم مدرن و تخیلی کلمه به شمار نیایند.

با این اوصاف آیا دور از انصاف نیست اگر به جای اشاره به سه خطای یادشده، خودِ شاعرِ ۳۰سالۀ به ورطۀ سیاست‌افتاده را به خاطر روحیه‌اش ملامت کنیم و خون او را گردن خود او بیندازیم و بگوییم قهرمان‌بازیِ کودکانه‌ای درآورد و بدقلقی کرد؛ دو خط توبه می‌نوشت و خلاص؟!

در این نوشته جدای خاطرات و مشاهدات خود در جریان انقلاب ۵۷ و خوانده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌های مرتبط با آن از سه جلد کتابی که آقای کاوۀ گوهرین دربارۀ خسرو گلسرخی نوشته و منتشر و چند سال قبل به نویسندۀ این سطور هدیه کردند نیز بهره برده‌ام


ت ت
کدخبر: 67517 تاریخ انتشار
در رسانه های دیگر بخوانید
ارسال نظر

پربیننده‌ترین