پنج پاسخ خواندنی پژوهشگر فلسفه درباره شاهنامه
«یکی از زیباترین جنبههای شاهنامه این است که رستم «سوپرمن» نیست، انسانِ کامل به معنای عرفانی تعبیر هم نیست بلکه در انسانیتِ خود کامل است ... فردوسی خودش هم پهلوانی است از جنس پهلوانان حماسه. سالهای سال گوشهای نشسته است و بهرغم همهی مشکلات و گرفتاریها کاری را پیش برده که برایش اهمیت و ارزش داشته است.»
به گزارش منیبان، عصر ایران نوشت: «محمدمنصور هاشمی، پژوهشگر فلسفه، به مناسبت ۲۵ اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی به پنج پرسش پایگاه اطلاعرسانی شهر پاسخهایی داده که هر یک به مثابۀ یادداشتی پر از نکتهها و اطلاعات فراوان است و به همین خاطر آنها را نقل میکنیم:
کدامیک از شخصیتهای شاهنامه ستایش شما را برمیانگیزد؟ و به خاطر چه کنش و کردار یا طرز فکری؟
شخصیتپردازیها در شاهنامه چشمگیر است. هم اصل این روایات باستانی ژرف و تأملبرانگیز بوده و هم فردوسی دریافتی فوقالعاده از آنها داشته و هوشمندانه و هنرمندانه و اندیشمندانه آنها را پرداخته است. از این رو در شاهنامه شخصیتهای بهیادماندنی کم نیست و در میان این بهیادماندنیها برخی همدلی ما را برمیانگیزند و دوستداشتنیاند. از فریدون و سهراب و سیاوش گرفته تا کیخسرو و فرود و اسفندیار.
از میان پهلوانان ایران من گیو و بهویژه گودرز را نیز بسیار دوست دارم. کافی است نحوه سخنگفتن بخردانه و آزادوار گودرز را با کاووس آنجا که شاهِ سبکسر و ناسپاس بر رستم خشم گرفته به خاطر بیاوریم تا ببینیم نمیشود این پهلوان محترم را دوست نداشت:
کسی را که جنگی چو رستم بود
براند، خرد در سرش کم بود
یا همچنین نحوه سخنگفتنش را با همین شاه پس از دردسری که با هوس پروازکردن برای ایرانیان ایجاد کرده است:
بدو گفت گودرز: بیمارستان
تو را جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهودهرای خویش
اما اگر بنا باشد فقط دو شخصیت ستودنی را از شاهنامه انتخاب کنم، گزینهی دوم برای من پیران ویسه است و گزینه نخست بیتردید و به تأکید رستم، رستم، رستم.
این که پیران پهلوان بزرگ تورانیان دوستداشتنی و ستودنی است جزو والاترین جنبههای شاهنامه است که این اثر سترگ را فراتر از خیر و شرها و سیاه و سفیدهای سطحی میبرد. پیران بزرگمنش و خردمند و آزاده و مهربان و شریف است. آنچه او را از صف پهلوانان ایران - که در میانشان به زیبایی اشخاص دوستنداشتنی هم هست - جدا کرده تنها تقدیر است. کسی زادگاهش، خانوادهاش و سرزمینش را خود انتخاب نمیکند.
او آنسو به دنیا آمده است و سرنوشتش این بوده که کنار مردم خود باشد. اما کنار افراسیاب و کرسیوز/گرسیوز و مانند آنها بودن چیزی از والامنشی پیران نکاسته است. نقش او در شاهنامه سرنوشتساز است.
کیخسرو به برکت وجود او زنده میماند و با بهثمررسیدن کیخسرو است که خون سیاوش ثمر میدهد. در نظر من یکی از زیباترین تصاویر شاهنامه جایی است که در میان کشتگان تورانی چشم کیخسرو به پیران میافتد. اندوه کیخسرو دیدنی است و سخنانی که از غم فقدان آن پهلوان نیکمنش که تا پایان در سپاه دشمن باقی مانده است، میگوید شنیدنی. خود کیخسرو هم گویی بهخوبی میداند که آنچه به اعتراض میگوید آرمانیتر از آن است که شدنی بوده باشد. اگر پیران ویسه برای جان به در بردن و در رفاه و جاه زیستن همراهان خود را ترک میکرد و به ایرانیان میپیوست که پیران والامنش نبود.
قاعدتاً با درک همین واقعیت است که کیخسرو پس از بیان همه شکوهها و افسوسهایش باز او را چنان ارج میگذارد که بگوید پیران را در نهایت احترام به دیار باقی بدرقه کنند و برایش آرامگاهی باشکوه تدارک ببینند:
یکی دخمه فرمود خسرو ز مهر
برآورد سر تا به گردانسپهر
نهاده در او تختهای سران
چنانچون بود در خور مهتران
نهادند مر پهلوان را به گاه
کمر بر میان و به سر بر کلاه
در مورد گزینه نخست گمان نمیکنم نیازی به توضیح باشد. از همان زمان که در تاریخ سیستان نوشته شد: «همه شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم... و خدای خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید» تا همین زمان که احمد شاملو گفته است: «برکت از کومه رفت / رستم از شانومه رفت» همه بهدرستی میدانستهاند که محور شاهنامه رستم است.
درست است که پیش از رستم در شاهنامه نه فقط اطلاعات اسطورهشناختی مهم بلکه ماجراهای چشمگیری مانند ماجرای ضحاک و کاوه و فریدون هست و درست است که در بخش تاریخی شاهنامه نیز نه فقط اطلاعات مهم که شخصیتها یا ماجراهای بهیادماندنی نیز وجود دارد، از قبیل شخصیت بزرگمهر و ماجراهای بهرام چوبینه، ولی همه اینها پیش درخشش چهره رستم که فردوسی با تمام وجودش او را ترسیم کرده و رنگ و جلا بخشیده کمفروغ به نظر میرسند. همیشه یک سر مهمترین داستانهای شاهنامه رستم است.
قسمت عمدهای از بخش پهلوانی شاهنامه را میتوان یک داستان دانست، از زادهشدن سیاوش تا پیروزی کیخسرو. اما رستم حتی از این داستان عمده هم فراتر است و دو ماجرای تراژیک زندگی او بیرون از این داستانِ عمده قرار دارد: داستان سهراب در پیش و داستان اسفندیار در پس آن.
به نظر من این دو داستان با یکدیگر پیوند جالبی دارند که اگر مجال بشود در ادامه این گفتوگو به آن خواهم پرداخت. در اینجا فعلاً بر این نکته تأکید کنم که رستم را به هیچ وجه نباید به زورمندی و جنگاوری یا مقام و منصبش فروکاست.
اگر بنا به زورمندی باشد هم سهراب از رستم زورمندتر است و هم اسفندیار. اگر بنا بر مقام و منصب باشد او نه فقط شاه نیست که حتی در اغلب اوقات سپهسالاری ایران را نیز بر عهده ندارد و از این جهت طوس از او والامقامتر است. اما والامقامبودن اعتباری طوس پیش والایی حقیقی رستم هیچ نیست.
یکی از زیباترین جنبههای شاهنامه این است که رستم «سوپرمن» نیست، انسانِ کامل به معنای عرفانی تعبیر هم نیست بلکه در انسانیتِ خود کامل است.
آنچه جهانپهلوانِ شاهنامه دارد برخورداری از مجموعهای از ارزشهای راستین است: آزادگی و خردمندی و وارستگی (پرهیز از ننگ و پایبندی به نام، به عبارت دیگر برتر نشاندن شرف حتی بر زیست).
رستم اهل دم غنیمتشمردن است و خوشباشی. قدردان خوراک و نوشاک، اهل ساز و بزم، مرد عشق و دوستی و ما این همه را در جایجای شاهنامه میبینیم.
با این همه همین شخص اگر حتی شاه ایران پروای کرامت و حرمت او را نداشته باشد، بیکمترین تردید واکنشی متناسب با رفتار شاه نشان میدهد؛ فارغ از پیامدهایی که ممکن است برایش داشته باشد.
به یاد بیاوریم هنگامی را که کاوس خیرهسر از سر غضب به طوس میگوید رستم را بگیرد و مجازات کند و رستم چنین واکنش نشان میدهد:
تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بتّرست
تو را شهریاری نه اندر خور است
...
چه خشم آورد؟ شاه کاووس کیست؟
چرا دست یازد به من؟ طوس کیست؟
...
که آزاد زادم، نه من بندهام
یکی بندهی آفرینندهام
اینکه چیزی نیست. اگر قضای چرخ گردون او را ناگزیر کند میان حقارت در عین برخورداری از آسایش زندگی یا آزادگی در عین گرفتاری به ملعنت ابدی انتخاب کند او وقتی چارهای نباشد باز با اطمینان دومی را برمیگزیند.
رستم بهخوبی آگاه است که با مرگ اسفندیار شومی مرگِ او دامنگیرش خواهد شد و خردمندانه کوششاش را هم میکند که از تنگنای دوگانهی ناخواسته فراتر برود اما وقتی آن کوشش به نتیجه نمیرسد و راهی جز آن دوگانه پیش رویش نمیماند در گزینش آزادگی تردید و تعلل نمیکند.
مشی و منش او رهاتر و وارستهتر از آن است که به حقارت اخلاقی تن در دهد، حتی اگر لازمهی این تنندادن نبرد ابدی با قضای آسمانی باشد.
تصور میکنم در این انتخاب رستم میشود نوعی گذار از دنیای خدایان ورای اخلاق به سوی خدای دادگر را دید.
افلاطون در رسالهی اتوفرون این پرسش را پیش کشیده است که آیا خدایان باید در چهارچوب اخلاق رفتار کنند یا نه. گویی پاسخ رستم این است که بله، وگرنه حتی به قیمت رنج ابدی در برابر خدایان خواهم ایستاد. روشن است که منظورم اشاره به ریشههای باستانی این داستان است، وگرنه در شاهنامهی فردوسی که نظام ارزشها مشخص است، خدا دادگر است و اگر بیدادی از چرخ گردون به ما میرسد رازی است فراتر از توان دریافت ما.
منظومهی فکری شاهنامه با نظام کلامیای که فردوسیِ شیعه (به تعبیری که نظامی عروضی نقل کرده «رافضی است و معتزلیمذهب») آن را درست میدانست تناسب داشته است. مطابق این نگرش حسن و قبح ذاتی است و خدا خیر محض است و آدمیان بیهراس و دغدغه میتوانند در جانب اخلاق بایستند. این دریافت اخلاقی از ایران باستان تا ایران امروز در میان بخش کثیری از ایرانیان رایج بوده و در تقابل با نظامهای کلامیای قرار میگرفته و میگیرد که در آنها قدرت خدا حجیتی ورای اخلاق میآورد. این آسودهدلانه کنار اخلاق ایستادن رستم در دنیای منازعات قدرت و سیاست ستودنیترین جنبهی وجود اوست.
آیا در شاهنامه شخصیتی، رویکردی یا اندیشهای هست که برایتان دافعهبرانگیز باشد؟
به این پرسش از دو جهت میتوان پاسخ داد. طبیعتاً در متنی باقیمانده از هزار سال پیش که خود در بنمایه ریشه در داستانهایی بسیار کهنتر دارد برای خوانندهی امروزی جای نقد و چون و چرا کم نیست.
مثلاً گفتمان پسِ پشت شاهنامه در جاهایی کموبیش مذکر است. منظورم بیتهای زنستیزانهی الحاقی به شاهنامه نیست که میدانیم از فردوسی نیست، مقصودم اشاره به بیتهایی هم نیست که در خلال گفتگوها و به اقتضای شرایط از زبان شخصیتها میشنویم و وجودشان به جای خود موجه و متناسب با واقعنمایی گفتگونویسی است.
اشارهام به اموری است از قبیل اینکه به طور معمول همیشه «زنانِ» سرزمینهای دیگر به ایرانیان میپیوندند. در واقع این امور نشانگانی است که ما امروزه میتوانیم آنها را انسانشناسانه یا روانکاوانه تفسیر و بررسی و نقادی کنیم. وگرنه زنان شاهنامه چون فرانک و رودابه و تهمینه و گردآفرید و جریره و فرنگیس دوستداشتنی و بهیادماندنیاند.
در حقیقت در قیاس با دیگر متون کهن میتوان گفت شاهنامه از پاکیزهترین و نجیبانهترین متون ادبیات جهان است ولی به هر حال این به معنای نقدگریزی نباید باشد.
از شاهنامه نیز مانند هر متن دیگر میشود خوانشها و قرائتهای گوناگون داشت و برخی از این خوانشها میتواند با نگرش نقادانه و حتی هرمنوتیک سوءظن باشد و هیچ اشکالی ندارد و چیزی از جایگاه شاهنامه نمیکاهد.
به عنوان نمونهای دیگر میتوانم به این اشاره کنم که گفتمان قدرت در شاهنامه گاهی منسجم نیست و از نظام ارزشهایی یکپارچه سازوار تبعیت نمیکند.
همان طور که در پاسخ به پرسش پیش گفتم گفتمان حاکم بر شاهنامه اخلاقی است و نه قدرتمحور، ولی گاهی مثلاً از رستم خشم و خروشها و واکنشهایی میبینیم که در نگاهی امروزی متناسب با آن گفتمان به نظر نمیرسد (مثلاً واکنش خشن رستم به دشتبانی که به او اعتراض میکند امروزه در چشم من سخت ناپسند است).
همچنین حضور پررنگ طالعبینی و پیشگویی نیز در داستانها امروزه دست کم برای امثال من جزو جنبههای لذتبخش شاهنامه نیست؛ گرچه فراموش نباید کرد که فردوسی خود نیز به نیکی میدانسته است که این داستانها را از واقعیت قیاس نباید گرفت که به تعبیر رسای خودش
از آن هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر رهِ رمز معنی برد
اما علاوه بر این میشود پرسید از میان شخصیتهای داستانها کدامها ناخوشایندند. در شاهنامه هم شخصیتهای به کلی منفی هست و هم شخصیتهای خاکستریای که اعمالی نادرست یا نادلپسند مرتکب میشوند از ضحاک و سلم و تور گرفته تا افراسیاب و سودابه و گرسیوز.
اما شاید برایتان جالب باشد که نزد من منفورترین شخصیت شاهنامه نه ضحاکِ ماردوش است و نه گرسیوزِ رذل. منفورتر از همهی اینها در چشم من یک ایرانی است، یکی از شاهان ایران. کسی که نه فقط پسر قهرمانش را به کشتن میدهد بلکه رستم را به نفرین دچار میکند و سبب ازهمپاشیدن ایرانِ پهلوانی میشود.
گشتاسپ در نگاه من کثیفترین و حقیرترین موجود شاهنامه است. او معیارهای دوگانه دارد (پدرش لهراسب را وادار کرده کناره بگیرد تا خودش زودتر شاه شود و به رغم این وقتی پسرش اسفندیار که از هر جهت از او شایستهتر است میخواهد همان کار را بکند به هر نیرنگی متوسل میشود تا اسفندیار نتواند جایش را بگیرد).
گشتاسپ تنها حقیر نیست بلکه حقیری است که حقارتش را پشت ظاهرسازی و دروغپردازی پنهان میکند. او بیاخلاقی و قدرتطلبیاش را پشت سپر دین قرار داده است.
بقیه اگر بدی میکنند آشکارا این کار را میکنند ولی او مزوّر است و بزدل، اهل دروغ و سالوس، ریاکار و موذی. بسیار زیباست که بزرگترین فاجعهی کتاب را چنین موجودی رقم میزند و نه موجودات دیگری که در ظاهر شرورانی قدرتمندترند. آنها هر چه هستند، هستند ولی گشتاسپ چنانکه مینماید نیست و این پلیدترین رفتار است در نظام سترگی که بنیاد آن بر نام و ننگ است. گشتاسپ عین ننگ است.
آیا هیچ لحظه یا موقعیت داستانی در شاهنامه بوده که بیش از یک بار خواندن باز به متن مراجعه کرده و دو بار یا بیشتر خوانده باشید؟ این کار برای لذتبردن بوده یا کشف چندوچون جاذبهی آن موقعیت خاص؟
در شاهنامه موقعیتهایی هست که خواندن صدبارهی آنها خستهکننده که نیست هیچ، بینهایت دلچسب هم هست. چه کسی ممکن است از خواندن ماجرای نبرد رستم و اشکبوس کشانی و حاضرجوابیهای رستم ملول شود؟
یا از گفتگوهای عالی و برخوردهای ظریف و کشمکشهای شورانگیز رستم و اسفندیار؟ طبعاً خواندن مکرر این بخشهای دلچسب بسیار لذتبخش است اما صرف نظر از این صحنهها و موقعیتهای خاص، در چشم من کلیّت شاهنامه جذابیت توجهبرانگیزی دارد. یک جنبه از این کلیت مشخص است و ناظر به وجود حماسهای دربارهی سرزمینی که هنوز هم در ابعادی کوچکتر اما با همان هویت وجود دارد. این پدیدهی شگفتانگیزی است که در مورد کمتر جایی نظیرش را میتوان یافت.
«ایران» و هویت و تاریخ و فرهنگ آن با شاهنامه از پیشاتاریخ بهروشنی به تاریخ پیوند میخورد و این پیوند تا همین امروز استمرار مییابد. اما علاوه بر این جنبه، کلیتداشتن شاهنامه به گمانم جنبهی شایان تأمل دیگری هم دارد که کندوکاو در آن و اندیشیدن به ظرایفش برایم حظ مضاعفی داشته است. اجازه بدهید به دو مورد که نوعی ارتباط معنایی و تکامل داستانی فکربرانگیز در آنها میبینم اشاره کنم.
شاهنامه سودای آرمانهای فراواقعی نیست. جستجوی آرمانها در دنیای واقعی است. از این رو واقعنگری در آن سهمی شایان توجه دارد. در دنیای واقعی، پاکی سادهدلانه ممکن است به نقض غرض بینجامد و معصومیت به مظلومیت بدل شود. نگرش معصومانه اگر به سادهدلی و بیعملی بینجامد مطلوب نیست.
شخصیت مطلوب در حماسه باید کنشگری اندیشهورزانه و ثمربخش داشته باشد. حالا به سه چهره در شاهنامه بنگریم که در بادیِ نظر شاید ارتباط رفتارهایشان به چشم نیاید: ایرج و سیاوش و کیخسرو.
این هر سه انسانهایی هستند وارسته ولی وارستگی اوّلی جا را بر واقعبینی تنگ کرده است. دومی در عین وارستگی واقعبینیهایی نیز دارد، معصوم است و مظلوم، ولی عاری از کنشگری نیست. سادهدل است (نمیداند چگونه با شادیهای کوچکش حسادت دیگران و به ویژه گرسیوز را برمیانگیزد) اما سادهلوح نیست. سومی گویی نسخهی تکاملیافتهی دو نفر پیش است. کیخسرو وارستگی ایرج را دارد، در حدی که سرانجامی رازآمیز برایش رقم میخورد. آنقدر وارسته است که در اوج قدرت حکومت را رها میکند و راه برونرفت از مشغلههای مادی را در پیش میگیرد اما این کار را زمانی میکند که وظیفهی خویش را در این دنیا به انجام رسانده است.
خویشکاری کیخسرو این است که نگذارد خون پدرش سیاوش بیحاصل ریخته شده باشد. او که خود پیوندی است از ایران و توران، افراسیاب را برمیاندازد و ایران را به اوج میرساند و روابط ایرانیان و تورانیان را بهسامان میکند و سپس همه چیز را ترک میکند. این تکاملِ سه شخصیتِ در ظاهر جدا اما همگوهر در سه داستانِ در ظاهر پراکنده اما عمیقاً مرتبط شاهنامه برایم بسیار دلانگیز و آموزنده است. سه نسخه از نوعی بودن که گویی در هر بار تکرار نسبت به نسخهی پیشین بالندهتر میشود.
مورد دیگر دو جنگ نامرتبط است در پیش و پس از داستان سیاوش. پیشتر اشاره کردم. نخستین نبرد رستم و سهراب است و دیگری نبرد رستم و اسفندیار. آیا میان این دو جنگِ ظاهراً به کلی جدا از هم ارتباط معنایی عمیقی وجود ندارد؟ به نظر من دارد.
سهراب چه اندیشهای دارد؟ سهراب جوان خامی است که به مدد زورمندی، خیالِ زیر و رو کردن نظم موجود را در سر پرورانده است. برای تقریب به ذهن به تعبیری مدرن شاید بشود با مسامحه گفت سهراب رادیکال است. در این فکر است که بساط ایران و توران و حکومتهایشان را برچیند و پدرش را که تنها نامی از او شنیده است حاکم کند.
او جوانی است که پروای واقعیات دنیا را ندارد. سهراب درک نمیکند که پدرش خود تاجبخش است و اگر بر زیر و زبر کردن نظم موجود خیری مترتب میدید در انجام آن تردید نمیکرد. شیوهی رفتار رستم را با کاوس آنجا که نیاز به تندی بوده است جهت اصلاح شاه دیدهایم.
جالب است که رستم برای مقابله با این جوان نورسیده که نمیداند پسر خودش است تا میتواند دستدست میکند. تعلل رستم انگار مهربانانه است و دلسوزانه. اما وقتی راه دیگری نمیماند رستم ناگزیر میشود حتی با نیرنگ که همزاد جنگ است نگذارد سهراب ایران را ویران کند.
اینکه رستم و سهراب همدیگر را نمیشناسند و همهی آن ماجراها که میدانیم جزء زیباییهای داستان و پیچیدگیهای دلنشین روایت است، ولی اگر رستم میدانست که سهراب پسر اوست و این پسر دست از آن سودای محالِ پرهزینه برنمیداشت باز رستم ناچار بود همان کاری را بکند که کرد.
رستم نمایش خردمندی و اعتدال و استواری و نیکخواهی و وظیفهشناسی و آزادگی است. اگر پسرش هم در برابر این ارزشها قرار بگیرد راهی جز تقابل با او نمیماند.
اکنون این شخصیتِ اهل میانهروی ارسطویی را بار دیگر در نبردی دیگر ببینیم، نبرد رستم و اسفندیار. اسفندیار کیست؟ قهرمانی حتی زورمندتر و پرافتخارتر و دوستداشتنیتر از سهراب.
اسفندیار چگونه میاندیشد؟ کاملاً در جهت عکس سهراب. او نمونهی تعصب و تحجر و پایبندی به قواعد و سنن است، نه فقط بندی که بندهی وضع موجود. او نیز مانند سهراب سودای قدرت و حکومت دارد ولی سادهلوحانه پایبند ظواهر و قوانین است و خود نمیاندیشد. پدرش که خشتِ کج زودتر گرفتن حکومت از پدر را نهاده است حاضر نیست حکومت را به او بدهد و بارها فریبش میدهد و اسفندیار هر بار به دامی پا میگذارد که گشتاسپ برایش نهاده است. اگر سهراب نماد گردنکشی است، اسفندیار تجسم فرمانبری است.
پدرش گفته است برو رستم را دستبسته نزد من بیاور تا حکومت را به تو بدهم و او بیکمترین دغدغهی اخلاقی و حتی بیکمترین مصلحتاندیشی پذیرفته است. از نظر او درست و نادرستها همانهاست که گفته شده است و نیازی نمیبیند به خرد خودش رجوع کند.
سهراب میخواست نظم موجود را به هر قیمت به هم بزند و اسفندیار میخواهد وضع موجود را به هر قیمت حفظ کند. نه فقط زور رستم به این قهرمان رویینتن نمیرسد بلکه از میان برداشتن او مرگ و رنج ابدی خودش را در پی خواهد داشت.
با این همه رستم این بار نیز به وظیفهاش بهدرستی عمل میکند. در تقابل با سهراب خویشکاری رستم دفاع از ایرانیان بود و در رویارویی با اسفندیار تکلیفش دفاع از حیثیت خود است، بار نخست برای آزادی مردم باید در برابر آن برهمزنندهی سادهدلِ نظم و امنیت میایستاد و بار دوم برای آزادی خودش باید در برابر این پاسدارِ سادهلوحِ نظم و امنیت بایستد. رستم در این دو داستان در مقابل دو نوع کجاندیشی میایستد، کجاندیشیهایی که بهزیبایی معکوس یکدیگرند. این تناسبات تأملبرانگیز، این بنمایههای خیرهکنندهای که به شاهنامه وحدت و کلیت میبخشد سبب میشود دوست داشته باشم این شاهکار سترگ را بیش از یک بار و دو بار و سه بار بخوانم.
کدام معنا، مضمون و مفهوم در شاهنامه در ذهن شما ماندگار شده؟ آیا در حرفه و زندگی روزمره هم به کارتان آمده است؟
شاهنامه برایم یادآور چند صفت اخلاقی بسیار ستودنی است: شرافت و آزادگی (همان ماجرای نام و ننگ)، پذیرفتن رازآمیزبودن هستی و درنپیچیدن با پرسشهای بیپاسخ، قدردان خوشیهای کوچک بودن و ناخوشیهای حتی بزرگ را جدینگرفتن، استمرار و پیوستگی امور انسانی را در نظر داشتن، دوستی و بزرگواری و همزیستی با نیکاندیشان را پاس داشتن و در برابر نادرستیها خردمندانه ایستادن.
برای پاسخ به بخش دوم پرسشتان اجازه بدهید تجربهی ایام اخیرم را با شما در میان بگذارم.
دو - سه سالی است گرفتار ماجراهای پزشکی گوناگون بودهام و همین الان هم که به این پرسشها پاسخ میدهم حالم چندان خوب نیست. در این مدت خوشترین و دلچسبترین اوقات برایم هنگامی بود که شاهنامه میخواندم. شعرهای کمی از بر ندارم و از آثار ادبی معاصران تا گذشتگان، کتابهای ادبی فراوانی خواندهام اما در درگیری با موقعیتی مرزی (به تعبیر یاسپرس) حتی خیام و سعدی و حافظ هم که بیش از فردوسی با آنها مأنوس بودهام به اندازهی دلسپردن به شاهنامه برایم یاریبخش و آرامشآفرین نبود.
همراهی با فردوسی بهراستی میتواند راهگشا باشد. داستان را با تیزبینی و استادی بیان میکند و تصویرها و گفتگوها را پیش چشمات میگذارد و بعد ناگهان گویی خودش از آنچه گفته متأثر شده باشد از داستان فاصله میگیرد و حس خودش را بیان میکند و نگرش حکیمانهاش را برایمان بازمیگوید. راستش را بگویم در چشم من فردوسی خودش هم پهلوانی است از جنس پهلوانان حماسه. سالهای سال گوشهای نشسته است و بهرغم همهی مشکلات و گرفتاریها کاری را پیش برده که برایش اهمیت و ارزش داشته است.
همان زمان امثال فرخی و عنصری از قِبل چیرهدستی در شاعری برخورداریها داشتهاند اما فردوسی که در عرصهی سخن بینهایت والامرتبهتر از آنهاست همان چیزکی را هم که داشته بر سرِ کارِ شاعری خود نهاده است.
آغاز و انجام شاهنامه و میناکاریهای استادانهی جایجای آن نشان میدهد که فردوسی بهخوبی میدانسته است چه میکند. چقدر خوشحالم که به رغم آن «فلسفهدان بسیارگوی» مذکور در آغاز داستان اکوان دیو و گرانجانان دیگر، فرزانهی روشنضمیر ما عزم خود را عملی کرده و کار سترگ خود را پیش برده و به سرانجام رسانده است.
الان به ذهنم آمد که شاید بتوانم همهی آنچه از شاهنامه میتوان آموخت ذیل یک کلمه بگنجانم: فرزانگی. شاهنامه کتاب حکمت و فرزانگی است و خوگرفتن با عالَم آن کمکی است که میتوانیم به خودمان بکنیم برای پیمودنِ سنجیدهتر مسیر پر فراز و نشیب زندگی.
هنرمندان جهان، خواه حوزهی کارشان هنرهای تجسمی باشد، خواه موسیقی، خواه سینما و خواه انواع هنرهای کلامی، از متون ادبی کلاسیک الهام میگیرند. متفکران و اندیشمندان نیز برای تبیین مطالب خودشان از متون ادبی کلاسیک بهره میجویند، شما از متنهای ادب کلاسیک فارسی بهره میگیرید و دائم به آن رجوع میکنید؟ اگر شاهنامه یکی از این متنهاست، کدام بخش و کدام وجه و کدام جنبه از آن مورد توجه شما قرار گرفته است؟
جواب این سؤال را در حقیقت کارهای هر کس باید بدهد و امیدوارم کارهایم نشان بدهد که دلبستهی ادبیات فارسیام. اثرپذیری مستقیم طبعاً در همهی جاهایی است که آشکارا نشانهای از ادبیات فارسی به طور کلی و شاهنامهی فردوسی به طور خاص در کارهایم دیده میشود.
فرقی نمیکند از جنس بازخوانی ماجرای سودابه باشد در شعرمانندِ کوتاهی در «قهقهه در خلأ» یا تجلیل از فردوسی باشد در گوشهای از مقالهها و کتابهایم، یا حتی بروز روحیهی دوستدار شاهنامه در بندهایی از «دفتر یادداشتهای بد».
این اثرپذیری مستقیم و بازگشت به شاهنامه و فردوسی و بازاندیشی دربارهی آنها اتفاقاً در هر دو رمان بعدیام پررنگ است و اگر عمر و توانی برای به سرانجام رساندن کارهایم باشد قاعدتاً در آنها دیده خواهد شد. اما جدای از این الهامگرفتنهای مستقیم و تلمیحات، گمان میکنم روحیهی شاهنامه میتواند بر نگرش و روش آدمی تأثیر کند و شخصاً بهویژه آرزو میکنم رد و نشانِ این اثرِ غیرمستقیم اما جدی و پایدار را بشود در کارکهایم دید.
فرقی نمیکند جستاری فلسفی بنویسم یا یادداشتی اجتماعی - سیاسی، آرزو میکنم حال و هوای اندیشهها و نوشتههایم اندکمایهای از شاهنامه داشته باشد به جای نکونالهای احساساتی خودنمایانه. حقیقتش را بخواهید اگر روزی تندرستی و توانایی ذهنی کار فکری تازهای را داشته باشم دوست دارم طبق برنامهای که از پیش داشتم کار بررسی و ارزیابی اندیشه در ایران را پی بگیرم.
با انتشار «شرایط امکان نقد؛ نسل پساانقلاب ایران و مسائل اندیشه» مجموعه کارهایم دربارهی ایران معاصر به پایان میرسد. مشتاقم طرحی را که از اندیشهی معاصر در ایران ترسیم کردم در دو جهت بسط بدهم: از جهت عرضی، با پرداختن به اندیشههای فارسیزبانان افغانستان و تاجیکستان و دیگر نقاط و از جهت طولی با عقب رفتن در تاریخ اندیشههای ایرانیان و بازبینی سرچشمهها. منظورم تاریخنگاری نیست. من مورخ نیستم و حتی دربارهی اندیشهی معاصر در ایران نیز کارهایم را تحلیلهایی میدانم بر مبنای مواضع فکری خودم. مایلام بتوانم به صورتی جدی و جامع این جنس تحلیلها را در مورد اندیشههای گذشتگانمان نیز انجام بدهم. در طرحی که در ذهن دارم پرداختن به شاهنامهی فردوسی اهمیتی اساسی دارد.
مقصودم شاهنامهشناسی نیست که متأسفانه از آن بهرهای ندارم. خوشبختانه شاهنامهپژوهان برجستهای داریم که هریک از جهتی راه نزدیکشدن به شاهنامه را برای غیرمتخصصانی مانند من تا حدی هموار کردهاند، از جستارهای شاهرخ مسکوب و محمدعلی اسلامی ندوشن گرفته تا تحقیقات و تألیفات محمدامین ریاحی و علی رواقی و میرجلالالدین کزازی و جلیل دوستخواه و بسیاری دیگر. از همه شاخصتر کار بیمانند جلال خالقی مطلق.
همچنین پژوهشهای کارآمد و مغتنم کسانی مانند محمود امیدسالار و ابوالفضل خطیبی، یا از همنسلان خودم کارهای ارجمند مهری بهفر و سجاد آیدنلو. یا دوست قدیمیام جویا جهانبخش که اولین تداعی شاهنامهشناسی در ذهن من دلمشغولیهای اوست که در همان ایام مدرسه در این زمینه دانشی تخصصی فراهم آورده بود و هنوز نام و نشان برخی نسخهها و چاپهای شاهنامه را به لطف همکلاسبودن با او در سی سال پیش و تکرارهای مداوم او به خاطر میآورم!
امیدوارم افزون بر دیگر آثارش کارهایش در عرصهی شاهنامهپژوهی نیز به تفصیل عرضه شود. شاهنامهشناس صاحب صلاحیت شکر خدا داریم و جای خوشحالی است که شاهنامهشناسی با رشد و پیشرفت دارد ادامه مییابد. آنچه من در ذهن دارم قرار دادن شاهنامه بر بستر تاریخ اندیشههایمان و روشنکردن برخی خط و خطوط برای ارزیابی است.
مثلاً همیشه در ذهن من فردوسی کنار ابن سینا و خواجه نصیر طوسی قرار میگیرد و به نوعی در تقابل با ابوحامد غزالی و مولانا. اگر به این توجه کنیم که در فضای نظریهپردازیهای فکری دهههای اخیر در ایران غزالی و مولوی بُرد و نفوذی بیش از آنها که نام بردم داشتهاند ماجرا کاملاً زنده و معاصر نیز میشود. چرا چنین شده است؟ آیا همواره چنین بوده است؟ آیا باید چنین بماند؟ برای پاسخ به این پرسشها لازم است چهارچوب این نظامهای فکری را با یکدیگر بسنجیم و تقابلها و تعارضها را درآوریم و نقاط اختلاف را بررسی کنیم.
صادقانه باید بگویم که من بر خلاف فضای غالب دلبستهی اندیشههای امثال محمد غزالی و مولوی نیستم؛ هرچند فصاحت اولی و شاعرانگی و نیز دوستداشتنیبودن دومی را درک میکنم.
نظام فکری آنها مبتنی بر الهیاتی قدرتمحور و معرفتشناسیای بلندپروازانه در حد بازنگاری بشری یادداشتهای روزانهی خداست! درکشان از دنیا هم متناسب با جهانبینیِ پیشگفته بازنمودِ ذهنی است علیتگریز که علم بشری در آن قدر چندانی ندارد. امیدوارم این بخت را داشته باشم که بتوانم توجهها را به آن خط دیگر که الهیاتی عدلمحور و معرفتشناسیای کمادعاتر و درکی علّی و علمدوست از عالَم و انسانشناسیای واقعبینانهتر و سالمتر دارد جلب کنم.
اگر این بخت را داشتم که چه خوب و اگر نداشتم هم جای کمترین افسوسی نیست. حتماً دیگرانی بسیار تواناتر از من این کار را به نحو بهتری خواهند کرد. از شاهنامه همین را آموختهام که خویشکاری و ارزشهایم را بسیار جدی بگیرم ولی دارِ دنیا را که اعتباری به آن نیست هیچ جدی نگیرم و دلنگران آنچه در حوزهی تواناییهایم نیست نباشم. شاهنامه بیش از آنکه بر آثارمان جلوهگر شود میتواند در وجودمان سازنده باشد. شخصاً دوست دارم شاهنامه بیش از آنکه در آفرینش و تراشیدن کارکهایم اثرگذار بوده در آفرینش و تراشیدن ذهن و ضمیرم مؤثر باشد.