- آرشیو اخبار 1
- اجتماعی 2
این دختر دانشجو بیشرم 21 دوست پسر دارد!
پدرم وقتی که فهمید من در چه منجلابی گرفتار شده ام بیشتر از چند ماه دوام نیاورد و از شدت غصه ناگهان دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت. مادرم نیز در بیمارستان تحت درمان های پزشکی قرار گرفت اما هیچ گاه به روی خودش نیاورد که من این بلاها را سر خانواده ام آورده ام و ...
به گزارش منیبان؛ پدرم وقتی که فهمید من در چه منجلابی گرفتار شده ام بیشتر از چند ماه دوام نیاورد و از شدت غصه ناگهان دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت. مادرم نیز در بیمارستان تحت درمان های پزشکی قرار گرفت اما هیچ گاه به روی خودش نیاورد که من این بلاها را سر خانواده ام آورده ام و ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 30 ساله ای است که در دانشگاه علوم پزشکی یکی از شهرهای خراسان رضوی تحصیل می کند.
او که با کمک مادرش از منجلابی وحشتناک رهایی یافته درباره سرگذشت عجیب خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: در یکی از شهرهای مرزی خراسان رضوی به دنیا آمدم ودر کنار هفت خواهر و برادر دیگرم بزرگ شدم البته من آخرین فرزند و به قول معروف «ته تغاری» بودم و به همین دلیل خانواده ام توجه زیادی به من داشتند.
پدرم بازاری بود و درآمد خوبی داشت در عین حال مادرم نیز در خانه کارگاه خیاطی راه اندازی کرده بود و من هم این هنر را از مادرم به خوبی آموختم چرا که او زنی هنرمند و خوش سلیقه بود.
وقتی به سن نوجوانی رسیدم بیشتر از گذشته مورد لطف و توجه اطرافیانم بودم چرا که دختری شیرین زبان و شاداب بودم.
اگرچه از نظر ظاهری چهره زیبایی نداشتم اما به دلیل همین شیطنت ها و بذله گویی ها در قلب دیگران جای می گرفتم و بستگانم خیلی به من ابراز محبت می کردند. در این میان پدرم همواره مرا «دکتر فوزیه» صدا می زد و معتقد بود که من روزی پزشک می شوم!
او به همین دلیل هر بار که بیمار می شد به اطرافیان می گفت: روزی فرا می رسد که من دیگر به پزشک نیازی نخواهم داشت چرا که «دکتر فوزیه» سرآمد پزشکان شهر می شود! خلاصه در همین روزها بود که زمان آزمون سراسری فرا رسید و پدرم با آن که کهولت سن داشت اما مرا تا محل آزمون همراهی کرد.
از این که او مرا «دکتر» صدا می کرد لذت می بردم و تلاش می کردم تا روزی این آرزوی خودم و خانواده را محقق کنم! بالاخره بعد از دو سال شرکت در آزمون سراسری در رشته پزشکی یکی از دانشگاه های معتبر پذیرفته شدم و در خوابگاه دانشجویی اقامت کردم.
در همان روز اول ورود به دانشگاه بود که «آزیتا» توجهم را به خود جلب کرد. او در ترم سوم مشغول تحصیل بود و من خیلی زود با او صمیمی شدم. زندگی در محیط شهری که در آن تحصیل می کردم به شدت مرا تحت تاثیر خود قرار داده بود تا این که یک سال بعد «احد» وارد زندگی ام شد.
او هم دانشجوی پزشکی بود و چند بار در کتابخانه دانشگاه همدیگر را دیده بودیم. مدتی با «احد» ارتباط داشتم با آن که ظاهرم زیبا نبود ولی احساس می کردم او مرا دوست دارد به همین دلیل عاشقانه به او دل بستم ولی یک روز «احد» مرا رها کرد و برای ادامه تحصیل به آلمان رفت.
ضربه روحی بدی خوردم و به دختری منزوی تبدیل شدم. دیگر از آن دختر بذله گو و شاداب هیچ اثری نبود و من بقیه اوقاتم را با دخترانی می گذراندم که به قول معروف شکست عشقی خورده بودند و قصد انتقام از پسرها را داشتند .
حالا دیگر باخرید چند سیم کارت مختلف، با پسرها رابطه برقرار می کردم و آن ها را سرکار می گذاشتم. من دانشجوی پزشکی بودم و خیلی از آن ها عاشقم می شدند. من هم بعد از این که کاملا آن ها را به قول معروف تیغ می زدم و سرکیسه می کردم ، سیم کارتم را عوض می کردم و به تلفن هایشان پاسخ نمی دادم.
حدود 20 پسر را با همین طریق حیران و سرگردان کردم. دیگر کمتر به خوابگاه دانشجویی می رفتم و اوقاتم را با دوستانم در پارتی های شبانه می گذراندم. برای آن که از دیگران کم نیاورم شروع به مصرف سیگار، مواد مخدر و مشروبات الکلی کردم این درحالی بود که هیچ کدام از اطرافیانم حتی سیگار هم نمی کشیدند!
درس و دانشگاه هم برایم بی معنی شد و دو ترم تحصیلی را مشروط شدم. همه افکارم در مهمانی های شبانه و دورهمی های مختلط خلاصه شده بود. در یکی از شب هایی که امتحان داشتم یکی از دوستانم قرصی را به من داد که بتوانم بیدار بمانم و درس بخوانم چرا که اگر یک ترم دیگر مشروط می شدم باید با دانشگاه خداحافظی می کردم اتفاقا نمره ام در آن امتحان عالی شد اما خودم در منجلابی وحشتناک گرفتار بودم.
پدر و مادرم وقتی به دیدارم می آمدند از رفتار و گفتارم بسیار نگران می شدند اما چیزی به روی من نمی آوردند و فقط نصیحتم می کردند! من هم کمتر به شهرستان می رفتم و از معاشرت با فامیل دوری می کردم.
معتاد به آن قرص ها شده بودم و رفتارهایم به شدت تغییر کرده بود. تا این که روزی در منزل به دلیل مصرف زیاد قرص، دچار تشنج شدم و پدر و مادرم مرا به بیمارستان رساندند. آن جا بود که همه چیز لو رفت و خانواده ام در جریان خلافکاری های من قرار گرفتند اما هنوز خودم باور نداشتم که علاوه بر همه گناه هایم به یک معتاد حرفه ای تبدیل شده ام.
چند ماه بعد پدرم سکته کرد و مادرم نیز در بیمارستان تحت درمان قرار گرفت. بالاخره با کمک مادرم و اطرافیانم در یکی از مراکز درمانی مشهد بستری شدم و خودم را پیدا کردم.اکنون دو سال از آن ماجرا گذشته است و من که چند ترم مرخصی گرفته بودم دوباره در دانشگاه مشغول تحصیل شدم تا گذشته را جبران کنم و...
اقدامات مشاوره ای برای این دختر جوان با دستور سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) توسط کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری ادامه یافت.