خانواده‌اش از ترس آبروی شان به خواستگاری رفتند. سور و ساط عروسی جور شد. لیلی و مجنون ازدواج کردند. اما پس از مدت کوتاهی ، عروس و داماد عاشق به ناکجا آباد زندگی خود رسیدند.

به گزارش منیبان؛ عروس خانم به اتهام رابطه نامشروع با پسری جوان دستگیر شد. آتش خیانت، کانون زندگی آنها را سوزاند و خاکستر کرد. جالب این که هنوز از هم جدا نشده بودند او اسم دخترهای فامیل را ردیف کرده و برای خودش نقشه می‌کشید.

برای مرد، زن گرفتن از خرید یک کت و شلوار هم ساده‌تر به نظر می‌رسید. شاید او وقتی می‌خواهد لباس یا کفشی بخرد بیشتر از این حرف‌ها حساسیت به خرج می دهد.او و هانیه زندگی مشترک خود را آغاز کردند. آپارتمانی 120 متری سه خوابه اجاره گرفته بودند. پدرش می گفت: پسر جان، چرا این قدر خودت را به رنج و زحمت می‌اندازی ؟ کرایه یک آپارتمان کوچکتر، بار زندگی و خرج و مخارج تو را سبک تر می کند.

پیشنهاد ویژه

اما عروس و داماد جوان می خواستند با کلاس زندگی کنند.

چند ماه گذشت. آقای همسایه از کله صبح تا بوق شب سر کار می‌رفت. کمرش زیر بار هزینه‌های سنگین مسخره بازی‌هایش خم شده بود. غفلت او از مسائل عاطفی زندگی و تنها مانده همسر جوانش درد سر ساز شد. هانیه از صبح تا شب بیرون می زد. به خانه مادرش می رفت و یا سراغی از دوستان قدیمی اش می گرفت.​

رفت و آمد با یکی از دوستان دوران دانشجویی که آدم سر به راهی نبود و گرفتاری در شبکه‌های اجتماعی تلفن همراه از یک طرف و خستگی و بی حوصلگی شوهرش از سوی دیگر ،او را هر روز ازشوهرش دورتر می کرد.

عروس جوان را دست آخر به اتهام رابطه نامشروع با پسری جوان دستگیر کردند. آن دو در خانه مجردی پسر دانشجو هنگام همخوابی دستگیر شده بودند.

پدر داماد می‌گوید : یک عمر با آبرو زندگی کردیم و اجازه ندادیم کسی سر از زندگی مان در بیاورد. حالا سر پیری و در دوران بازنشستگی باید انگشت نمای این و آن بشویم.

اگرپسرم مثل آدم و با مشورت بزرگترها ازدواج می‌کرد، اگرحرف مفت نمی زد و دنبال ریخت و پاش و ولخرجی نمی رفت ، اگر لقمه گنده تر از دهانش بر نمی داشت. و ... .

مرد که قصد داشت به زندگی خود پایان بدهد با تلاش پزشکان از مرگ حتمی نجات یافت. او به مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی مراجعه کرده تا با کمک کارشناسان مجرب این مرکز ،راهی برای زندگی اش بیابد.

البته در بررسی مشکل وی می‌توان به رفتار اشتباه پدر و مادرش نیز اشاره کرد. وی می گوید: پدرم پس از بازنشستگی باحرف های ناامید کننده و نق زدن های وقت و بی وقت، اعصاب همه ما را به هم ریخته بود.

مادرم نیز زندگی ما را با زندگی دایی‌ام مقایسه می‌کرد و از روزی که یادم می آید او سر همین مسئله با پدرم جنگ و دعوا داشت.

من می خواستم شیک و با کلاس زندگی کنم و برای همین هم خودم را به زحمت انداختم. از طرفی چون تجربه ای داشتم و بارها شاهد ضعف و ناتوانی پدرم در برابر خواسته ها و انتظارات مادرم بودم به هانیه رو نمی دادم .

حتی گاهی او را آدم حساب نمی کردم و سرش داد می کشیدم. بزرگترین هدف زندگی ام این بود که برای همسرم زندگی خوب و بدون کم و کسری درست کنم تا نتواند سرکوفت بزند .

می گفتم اگر برایش سنگ تمام بگذارم، خانه شیک ، ماشین مدل بالا و پول در اختیارش بگذارم دیگر نخواهد توانست حرفی بزند. افسوس که نمی دانستم به بیراهه می روم.

مرد اشک هایش را پاک کرد و افزود: هانیه در حق من نامردی کرد،آبروی مرا به بازی گرفت ؛ وقتی فکر می کنم از صبح تا بوق شب زحمت می کشیدم و هانیه پول هایی که در اختیارش می گذاشتم را برای پسری نامحرم خرج می کرد قلبم آتش می گیرد.

کدخبر: 153576 تاریخ انتشار