- آرشیو اخبار 1
- اجتماعی 2
زن جوان در دام موادفروش هوسران!
از روزی که معتاد شده بودم، به دور از چشمان شوهرم به خانه خرده فروش موادمخدر می رفتم تا از او «شیشه» بخرم ولی او که می دانست همسرم از اعتیاد من خبر ندارد، آرام آرام نگاه های هوس آلودش را به چشمانم دوخت و... .
به گزارش منیبان؛ زن جوان با بیان این که دیگر نمی توانم تهدیدهای فروشنده موادمخدر را تحمل کنم، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: با آن که پدرم یک کارگر ساده ساختمانی بود، اما هیچ گاه در زندگی مشکلی را احساس نکردم. او شبانه روز تلاش می کرد تا من و ۵ خواهر و برادر دیگرم سختی های زندگی را تجربه نکنیم ولی متاسفانه او به بیماری سرطان دچار شد و در سال ۱۳۸۰ جان باخت. از آن روز به بعد مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و با کارگری در خانه های مردم مخارج ما را تامین می کرد. با وجود این، من که در آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم در کنار دیگر خواهرانم به خیاطی روی آوردم تا کمک خرج خانواده ام باشم، چرا که پدرم بیمه نبود و درآمدی هم نداشت. از سوی دیگر، منزلمان را در حاشیه شهر برای هزینه های درمان پدرم فروخته بودیم و حتی به بستگان و آشنایان هم مبالغی مقروض بودیم. با همه این مشکلات، من به تحصیل ادامه دادم و تا مقطع دیپلم درس خواندم. بعد از آن بود که با «فریدون» ازدواج کردم. او در شرکت گاز کار می کرد و یکی از بستگان دور مادرم بود. اگر چه مانند خیلی از زوج های جوان گاهی بر سر مسائل بی اهمیت با یکدیگر مشاجره می کردیم ولی «فریدون» قلب مهربانی داشت و همواره زمانی که عصبانی میشدم، خودش را کنترل می کرد و نمی گذاشت مشاجره های لفظی شدت بگیرد. خلاصه روزگار خوبی را می گذراندم و صاحب یک دختر و پسر زیبا شده بودم ولی اعتماد به نفس پایینی داشتم و در برابر تقاضا و خواسته های دیگران هیچ گاه نمی توانستم کلمه «نه» را به کار ببرم. این بود که به پیشنهاد دوستانم که از دوران نوجوانی با یکدیگر صمیمی بودیم، مصرف تفننی تریاک را آغاز کردم و به طور پنهانی گاهی در کنار یکدیگر موادمخدر سنتی استعمال می کردیم تا این که ۱۰ سال قبل تنها برادرم در یک سانحه رانندگی جان سپرد و غم بزرگی بر دلم نشست. از آن روز به بعد دوستانم اطرافم را گرفتند و با بهانه های واهی مانند رهایی از غم و غصه، مرا تشویق به مصرف انواع دیگری از موادمخدر کردند.
طولی نکشید که به یک معتاد حرفه ای تبدیل شدم و آرام آرام مصرفم را افزایش دادم. در این میان گاهی مجبور می شدم برای خرید موادمخدر به منزل ساقی (توزیع کننده موادمخدر) بروم که دو بار نیروهای انتظامی در آن ساعات شب به من مشکوک شدند، اما چون موادمخدر همراهم نبود، مرا آزاد کردند. از طرف دیگر، فرزندانم را با خودم می بردم تا کمتر مورد توجه قرار بگیرم. این در حالی بود که «فریدون» از اعتیاد من خبر نداشت، به همین دلیل از خرده فروش موادمخدر خواستم تا خودش مواد را به در منزلمان بیاورد. در همین روزها وقتی «فریدون» مرا در حال گفت و گو با فروشنده موادمخدر دید خیلی به من مشکوک شد، اما همه چیز را انکار می کردم. در این شرایط مجبور بودم دوباره خودم برای خرید موادمخدر بروم، اما آن جوان که از سرگذشت من آگاه بود و حتی می دانست به طور پنهانی از همسرم مواد مصرف می کنم، آرام آرام رفتارهایش تغییر کرد و با چشمانی هوس آلود نگاهم می کرد تا این که بالاخره درخواست غیراخلاقی اش را مطرح کرد. من که از پیشنهاد شرم آور او به شدت عصبانی شده بودم، با تندی و خشم پاسخش را دادم ولی او مرا تهدید کرد که ماجرا را برای همسرم بازگو می کند. از سوی دیگر مجبور بودم تا از او مواد بخرم چرا که فرد دیگری را نمی شناختم و از خماری هم می ترسیدم! دیگر چاره ای جز بیان حقیقت برایم باقی نمانده بود، به همین دلیل راز اعتیادم را برای فریدون بازگو کردم و از او خواستم به من کمک کند. فریدون هم اگر چه با شنیدن این ماجرا چهره اش به سرخی گرایید و از این که به او دروغ می گفتم به شدت آشفته شد، اما در نهایت مرا به یک مرکز ترک اعتیاد برد و با کمک همسرم بالاخره از مرداب مواد افیونی نجات یافتم و اکنون بیشتر از ۳ ماه است که هیچ نوع مخدری را استفاده نکرده ام ولی باز هم ساقی موادمخدر رهایم نمی کند و به تهدیدهایش ادامه می دهد که بلایی به سر فرزندانم می آورد که تا آخر عمر پشیمان شوم! و...
در پی اظهارات این زن جوان و با دستور ویژه سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) گروهی از افسران دایره مبارزه با موادمخدر عازم پاتوق فروشنده موادمخدر شدند و او را دستگیر کردند. این متهم در حالی با دستور مراجع قضایی روانه زندان شد که واکاوی های روان شناختی برای کمک به ترک اعتیاد زن جوان نیز در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری ادامه یافت.