هراسان به خانه مادرزنش رفت کوهی از آتش فشان بود اسم همسرش را چند باری فریاد زد وقتی جوابی نشنید و چشمهای مادرسولماز را نگران و پر از سوال دید به همه خیره شد انگار آب سردی روی ساکنان این خانه ریخته بودند.

به گزارش منیبان؛ مثل دیوانه ها سرش را به اطراف تکان داد هیچکس نمی شنید زیر لبش چه چیزی زمزمه می کند :

وای وای از دست سولماز باز غیبش زده آخه این چه دختریه تربیت کردین شما زندگیمو سیاه کرده روح و روانم رو به هم ریخته باز نیستش چه خاکی به سرم بریزم از دست سولماز ؟!

پیشنهاد ویژه

مادر سولماز نمی دانست چه بگوید خواست سکوت کند اما دامادش قاطی کرده بود و می ترسید پرده حیا دریده شود چشمانش را از داماد برگرداند :

چرا شلوغ می کنی شاید رفته خرید یا پیش دوستاش زندانی خونه که نیست صبر کن سروکله اش پیدا می شه!

محسن دست بردار نبود :

بی خیال خودتونو گول نزنید سولماز مثلا زن منه ! همه جاهارو گشتم نیست که نیست انگار آب شده رفته توی زمین !بابا این دخترتون من رو نمی خواد خیر سرم زود اومدم خونه سالگرد عروسیمون بود ببرمش ناهار بیرون !

ساعت 8 شب بود مادر سولماز هم نگران شد :

پس چرا الان اومدی اینجا از ظهر کجا بودی زودتر می گفتی همه دنبالش می گشتیم موبایلش چی زنگ زدی ؟!

محسن عصبی تر شد:

دخترتون موبایلش رو توی خونه گذاشته می دونه چیکار کنه ! منم تا الان نیومدم اینجا می دنستم شما هم خبر ندارید گفتم نگرانتون نکنم.

مادر سولماز ترسید صداش تغییر کرد روبه محسن کرد:

_ تو هم شوهر خوبی براش نبودی اینقدر خودت رو خوب نشون نده پاشو بریم خونتون هرجا باشه الان برگشته من امشب جلوی تو ادبش می ونم دخترمنه می دونم چیکار کنم !

محسن و مادرزنش به سمت خانه به راه افتادند 2 خواهر نگران سولماز هم دست به تلفن شدند تا ببینند می توانند ردی از سولماز پیدا کنند .

یک ساعتی با خانه محسن فاصله داشتند. در مسیر، مادرزن مدام سولماز را نفرین می‌کرد که از همان دوران نوجوانی با بقیه خواهرانش فرق می‌کرد و ...

محسن هم وقتی اعترافات مادرزنش را می‌شنید، داغ دلش تازه می‌شد و از اینکه فریب خورده است، نالان بود تا اینکه با پیچانده شدن قفل، آنان وارد خانه شدند.

اثاثیه خانه بهم ریخته بود، البته نه اینکه نشان دهد دزد وارد آنجا شده باشد، بلکه از بی‌نظمی سولماز چنین صحنه‌ای در خانه وجود داشت.

محسن زیر نور کم چراغ، اتاقی که به انباری تبدیل شده بود را با دست به مادر سولماز نشان داد و گفت: زنی که دلش به خانه نباشد، نباید بیش از این انتظار داشت.

مادرزنش هیچ جوابی نداشت چند باری اسم سولماز را صدا زد، اما خبری نبود. همه چراغ‌ها را روشن کردند و به جست‌وجوی اتاق‌ها پرداختند. در اتاق انباری قفل بود. مادر سولماز به حیاط رفت و زمانی که از پنجره اتاق انباری داخل را نگاه کرد، فریاد بلندی کشید و غش کرد.

عقربه‌های ساعت، 10 شب را نشان می‌داد که موبایل کشیک قتل زنگ خورد و ماجرای قتل سولماز به سروان فروتن گزارش شد.

خیلی زود به دلیل سردی هوا لباس گرم پوشید نیم ساعتی در مسیر بود تا اینکه وارد کوچه باریکی شد. از تجمع مردم و همسایه‌ها در انتهای کوچه مشخص بود قتل در آخرین خانه رخ داده و مردم برای تماشا در برابر آن ازدحام کرده‌اند.

در 10 قدمی آنان از خودرو پیاده شد. از مأموران تشخیص هویت و پزشکی قانونی اثری نبود. تنها یک خودروی کلانتری که سرباز مسلحی در کنار آن ایستاده بود، جلوی در طوسی‌رنگ یک خانه جنوبی و قدیمی توقف کرده بود.

وقتی وارد خانه شد، ابتدا خود را داخل یک راهروی موزائیکی با دیوارهایی به رنگ‌ آبی آسمانی دید که بعد از گذشتن از زیرپله‌ای که آینه و دستشویی زیر آن قرار داشت.

روی موکت قرمزرنگی پا گذاشت، پله‌هایی که به طبقه دوم راه داشتند، با همان نوع تزئین داده شده بودند، استوارداخل یک خانه بازسازی شده رفت.

با وجود تغییر دکوراسیون، خانه کثیف بود و مشخص می‌کرد زن باسلیقه‌ای آنجا وجود ندارد. اثاثیه نو به نظر می‌رسید، یک پذیرایی 15 متری با مبلمان معمولی نه زیاد شیک پیش رویش قرار گرفت که چند در ورودی کرم‌رنگ در سمت چپ آن قرار داشت و در انتهای این سالن پذیرایی سه اتاق قرار داشت که بین آن اتاق‌ها راهرویی به عرض 2 متر تعبیه شده بود که به حیاط راه داشت.

مهندسی جالبی نداشت، اما نسبت به قدیمی بودن خانه بهتر بود. در برابر یکی از درها زنی نشسته بود و گریه می‌کرد. مدام اسم سولماز را صدا می‌زد و مردی جوان صورتش را بین دو دست گرفته بود و تکان خوردن شانه‌هایش نشان می‌داد در حال گریه کردن است.

سروان فروتن به سمت آنان رفت و به در ورودی اتاق نگاهی انداخت، در کاملا سالم بود و بالای در چوبی در همان چارچوب فلزی در، پنجره‌ای مستطیل‌شکل به عرض در تعبیه شده بود که در همان نگاه نخست استوارمتوجه یک قطره خون پاشیده شده به سقف شد.

در بسته باید باز می‌شد، اما هیچ کلیدی وجود نداشت تا اینکه محسن راهنمایی کرد تا سروان فروتن بتواند از پنجره همان اتاق انباری داخل آن را بازدید کند.

وقتی از راهروی خروجی خانه به حیاط گذر کردند، استوارداخل حیاطی رفت که هیچ درخت و باغچه‌ای در آن نبود، حتی سرویس بهداشتی نیز در آن قرار نداشت. خلوت و مرتب بود. به سمت راست که پیچیدند، در برابر پنجره‌ای با چارچوب فلزی و شیشه‌های نیمه‌کثیف و بدون پرده قرار گرفت.

جسد زنی دیده می‌شد که در بین یک لباس‌آویز پر از کت و شلوارهای نو روی زمین افتاده بود و خون در اطراف او و حتی سقف پاشیده بود.

سروان فروتن از محسن خواست اجازه شکسته شدن شیشه پنجره را بدهد، وقتی این کار صورت گرفت، نخستین کسی بود که داخل رفت و بالای سر جسد زن جوان ایستاد.

لباس راحتی به تن داشت که نشان می‌داد غریبه‌ای میهمانش نیست، مقداری لباس‌هایش حالتی غیرعادی داشت، به گونه‌ای که تصور می‌رفت سولماز به دلیل مسائل اخلاقی‌اش به قتل رسیده است. جسد صورتش به سمت بالا بود وبین لباس‌آویزها افتاده بود و جای اصابت ضربات زیاد چاقو در اطراف گردن و بدنش دیده می‌شد.

لابه‌لای ناخن‌ها یا در دیگر اعضای بدن سولماز، هیچ اثر تدافعی دیده نمی‌شد و این نشان می‌داد زن جوان غافلگیر شده و قاتل یک آشنا بوده است.

چیز خاصی در صحنه قتل وجود نداشت، سروان فروتن وقتی آنجا را ترک کرد، سراغ مادر سولماز رفت، او را به داخل آشپزخانه که نسبت به جاهای دیگر خانه تمیزتر بود، راهنمایی کرد و خواست با حفظ آرامش به همه سوالات او با دقت جواب بدهد:

آخرین‌باری که با دخترت تماس داشتی کی بود؟

- خیر. آخرین‌بار سولماز دیروز ظهر بود که به خانه ما آمد.

: نگران نبود؟

- او همیشه می‌خندید، این ما بودیم که نگران زندگی سولماز بودیم.

: چرا؟

- سرکش بود، بارها تذکر داده بودم که زن باید در خانه باشد، اما گوشش بدهکار نبود.

: یعنی پای مرد غریبه ای در میان است؟

- نمی دانم اما محسن چون دوستش داشت، رفتارها ی او چشم می‌پوشید.

: غریبه‌ها را به خانه راه می‌داد؟

- نمی‌دانم، همیشه سعی داشتم از او و مسائل خصوصی‌اش فاصله بگیرم، چون پیرزن هستم، می‌ترسم سکته کنم.

: به دامادت شک داری؟

- اصلا، اون آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسد. غلام حلقه به گوش سولماز بود و ای کاش یک داماد قلدر داشتم تا این دختر را سر جایش می‌نشاند.

: به کسی شک نداری؟

- نمی‌دانم، هیچکس با ما مشکلی نداشت، دامادم می‌گوید سرقتی هم نشده است. نمی‌دانم سولماز با چه کسانی رفت و آمد داشت، شاید دامادم بداند.

سروان فروتن از مادر سولماز خواست آنجا را ترک کند، سپس با صدای بلند محسن را خواست. به او تذکر داد که هر چه در خصوص سرکشی‌های سولماز می‌داند فاش کند و تصور نکند به دلیل ترس از آبروریزی سکوت کردن بهتر است.

سولماز از چه زمانی بدرفتار شد؟

- از همان روزهای نخست ازدواجمان من در یک میهمانی خانوادگی او را دیدم، از بستگان دور بودند، نمی‌دانستم چه سابقه‌ای دارد، چند باری پلیس به دلیل بدحجابی رفت و آمد به مکان‌های ناجور او را بازداشت کرده بود، وقتی ازدواج کردم و در واقع دلباخته‌اش شدم، اطلاع یافتم، اما علاقه باعث شدتا امشب به خودم دروغ بگویم.

: چه دروغی؟

- اینکه زنم خوب است، دیدید چه شد، با بی‌آبرویی همسرم را کشتند!

: چرا طلاقش ندادی؟

- گفتم که دوستش داشتم، حتی مادرزنم نیز اصرار داشت طلاقش بدهم.

: آخرین‌بار کی او را دیدی؟

- صبح که سر کار می‌رفتم، با مهربانی از خواب بیدار شد و طبق معمول بدون صبحانه راهی محل کارم که تولیدی کت و شلوار است، شدم. امروز سالگرد عروسی مان بود خواستم با سولماز برای ناهار بیرون برویم و جشن بگیریم وقتی به خانه آمدم دیدم نیست با ناراحتی از خانه خارج شدم تا خانه دوستانش را جست‌وجو کنم. تا ساعت 7 شب سرگردان بودم تا اینکه به خانه مادرزنم رفتم و این عاقبت کار بود.

: چرا به اتاق انباری سر نزدی؟

- هم اینکه نمی‌دانستم کلیدش کجاست، چون همیشه از خود سولماز می‌گرفتم و اگر جنسی می‌خواستم بردارم، اکثرا یک منشی زن در تولیدی دارم، او به خانه می‌آمد و هم اینکه فکر نمی‌کردم سولماز در اتاق انباری به قتل رسیده باشد.

: به کسی شک داری؟

- به دوستانش، یک عده او را تحریک می‌کردند که خانه‌گریز شود. حتما می‌دانند در این اواخر با چه کسانی رفت و آمد داشت. آنها را می‌توانم به شما معرفی کنم.

: خودت کینه به دل نداشتی؟

- من ایراد بزرگی که داشتم، عشق به سولمازی بود که اصلا به زندگی با من علاقه‌ای نداشت.

سروان فروتن وقتی دید محسن به گریه افتاده است، از آشپزخانه خارج شد. دکتر را دید که با معاینه جسد از اتاق انباری خارج شد، به او نزدیک شد و شنید به دلیل سردی محل جنایت و تأثیرات آن روی جسد که تازه ماندن آن در مدت محدودی است، نمی‌تواند حدس بزند قتل چند ساعت پیش رخ داده است.

مأموران تشخیص هویت نیز هیچ اثر انگشتی یا تار مویی از قاتل به دست نیاورده بودند و اثری از چاقویی که در قتل استفاده شده بود، به دست نیامد.

دیگر آنجا کاری نداشت، از خانه قدیمی که در طبقه دوم یک پیرزن به تنهایی زندگی می‌کرد، خارج شد و هنوز سوار خودرواش نشده بود که به دلیل عجیب برخورد.

هوا سرد بود یعنی زمستان بود جسد هم بخاطر سردی هوا در انباری سالم مانده بود از سوی دیگر از مادر «سولماز» و دامادش شنیده بود وقتی آنها وارد خانه شده اند، زیر نور کم لامپ اتاق انباری بهم ریختگی و عدم سلیقه سولماز را دیده اند.

در اتاق انباری قفل بود، پنجره‌ای به عرض در بالای آن قرار داشت که سروان فروتن به طور اتفاقی قطره خون پاشیده شده روی سقف را دید، بالطبع در تاریکی شب بدون ورود کسی داخل اتاق انباری لامپ آنجا روشن بود.

بعد سروان دیده بود که پنجره بزرگی به حیاط بدون باغچه و درخت داشت که نورگیر خوبی بود.

«محسن» ادعا کرده بود ظهر به خانه آمده است و دیگر خبری از سولماز نداشت تا اینکه همراه مادرش جسد را دیده است، در حالی که این ادعا دروغ بود چراکه اگر قتل در روز روشن بود و در چنین اتاقی امکان نداشت لامپ روشن باشد، پس قتل در تاریکی رخ داده و قاتل که همان محسن است، بعد از جنایت به خانه مادرزنش رفته است.

سروان فروتن از خودرو پیاده شد و به خانه قدیمی بازگشت و خواست محسن پشت میز بازجویی بنشیند.

محسن وقتی دلیل غیرقابل انکار را که نشان می‌داد قتل زیر سر خودش بوده را شنید، چاره‌ای جز اعتراف پیش روی خود ندید و گفت: از زندگی با یک زن خودسر و سرکش خسته شده بودم تا اینکه منشی تولیدی‌ام با محبت و مهربانی باعث شد عاطفه گمشده در خانه‌ام را نزد او پیدا کنم. وقتی به هم علاقه پیدا کردیم، او شرط گذاشت تا سولماز را طلاق بدهم. پذیرفتم، اما تعداد زیاد سکه‌های مهریه اجازه نمی‌داد این کار را بکنم تا اینکه تصمیم گرفتم او را به قتل برسانم.

کدخبر: 154269 تاریخ انتشار