ولادیمیر پوتین می‌تواند به عنوان رهبری که سخت‌ترین محدودیت‌ها و سازگاری سیستم دولتی روسیه را آزمایش کرده است و هنوز زمان دارد تا آنها را بیشتر آزمایش کند، در تاریخ ثبت شود.

به گزارش منیبان، بازبینی تاریخِ اخیر می تواند ناامید کننده باشد. غرب انتظار داشت که خود-خاکسپاری اتحاد جماهیر شوروی منجر به گشایش دوران بیداری لیبرال، از جمله برای روسیه خواهد شد. امروز، باید اعتراف کرد که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی درعوض یک نتیجه انحرافی به همراه داشت: نوسازی «مرد قوی» فردگرای روسیه، و دولتی که قدرت حکومتی خود را مقدس و بدون هیچ گونه قرارداد اجتماعی می‌بیند. و البته لیبرال های روسیه و غرب کمک های ناخواسته ای برای رسیدن این کشور به این نقطه ارائه کرده اند.

می توان به راحتی از توانایی روسیه در ایجاد تصورات نادرست از خود گیج شد. کافی است بگوییم که مجموعه ای سرسام آور از اشتباهات، مغالطه‌ها و خودفریبی‌ها وجود داشت که هم روس ها و هم همدستان خارجی روسیه را پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی گیج می کرد.دست کم برخی از کارشناسان روسی به دلیل اعتراف به اینکه تحولات "غیر منتظره" بوده اند، شایسته تقدیر هستند. اگر روس ها در درک واقعیت خود مشکل داشتند، ما نباید آنقدر مطمئن می شدیم که همکاران غربی آنها جام جهان‌نما (گوی بلورین) دارند. از آنجا که به گذشته نگاه می کنیم تا آینده را بهتر درک کنیم، سؤالاتی مطرح می شود: کجای روسیه اشتباه کردیم و چرا؟ و چه شوک های جدیدی ممکن است روسیه برای جهان آماده کرده باشد؟

پیشنهاد ویژه

برای درک آنچه اتفاق افتاد، باید از درک و برداشتمان از نقش میخائیل گورباچف و بوریس یلتسین شروع کرد. در شرایط کنونی، گورباچف را می‌توان به‌عنوان رهبری در نظر گرفت که ضربه‌ای مهم به نظام امپراتوری و شخصی‌شده روسیه وارد کرد. او در تلاش برای انسانی کردن دولت شوروی، ستون‌های آن را برچید، فروپاشی آن را آغاز و کمونیسم جهانی را دفن کرد. معلوم شد که او به طور همزمان یک ترمیناتور و در عین حال یک گروگان عواقب ناخواسته است. به هرحال هرچه بود، در را به روی دیدگاه لیبرال برای جهان پسا کمونیستی، از جمله برای روسیه باز کرد. او با خلاص کردن روسیه از انزوا، به جامعه آن فرصتی داد تا زندگی در آزادی را بیاموزند.

گورباچف استبداد را تضعیف کرد، در حالی که یلتسین به سمت یک رژیم موروثی نوین (نئوپتریمونیال) البته بدون تله های کمونیسم، حرکت کرد. این تناقضات بود که یلتسین را به نابودی کشاند. او در آغاز به آزادی های اولیه احترام می گذاشت، اما به سرعت به حکومت سلطنتی بازگشت و پایه های سرمایه داری الیگارشی و دولت رانتی را پی ریزی کرد. او نیز قربانی عواقبی ناخواسته شد.

یلتسین پارلمان را به توپ بست و اجازه داد با دستکاری در نتایج انتخابات پیروزی ریاست جمهوری اش تضمین شود. او قانون اساسی جدیدی را به گونه‌ای تدوین کرد که قدرت متمرکز و بی نهایت رئیس جمهور را چنان مشروعیت می بخشید که حتی رهبران شوروی سابق نیز به آن حسادت می کردند - مشاور حقوقی یلتسین خود اعتراف کرد: "این قانون اساسی مانع از توسعه دموکراسی می شود." روسیه یلتسین یک اصل امپراتوری را دنبال می کرد که می گفت: "روسیه یا یک قدرت بزرگ است یا هیچ چیز نیست." سرانجام، یلتسین انتقال قدرت را آغاز کرد، منتهی به جانشینی که امنیت خود و خانواده اش را تضمین و از منافع شرکت حاکم دفاع می کرد.

آروزی بسیاری از صاحب نظران (از جمله خود من) این بود که استدلالِ تحلیلگرانی چون خوان لینز، جوزپه دی پالما و آلبرت هیرشمن وقتی می گفتند که «غیر دموکرات‌های دیروز می‌توانند دمکرات شوند» و فقدان شرایط مناسب می‌تواند «با رهبری سیاسی و مهندسی سیاسی بهبود یابد» درست از کار در می آمد. اما سرانجام این امیدها و آرزوها از سوی طبقه سیاسی روسیه، از جمله لیبرال های آن، دور ریخته شدند.

با این حال، حقایق اجتناب‌ناپذیری وجود دارد که رویکرد تقدیرگرایانه را به چالش می‌کشد. در سال 1991، 70 درصد از روس‌هایی که در نظرسنجی شرکت کردند، آماده حرکت به سمت دموکراسی بودند. در زمان رفراندوم 1993، 53 درصد از پاسخ دهندگان از اصلاحات دردناک حمایت کردند. بنابراین، می توان حدس زد که حداقل شرایط مساعد برای یک گزینه دموکراتیک وجود داشت. پیگیری چنین مسیری نیازمند بینش، شجاعت و آمادگی برای تقسیم قدرت با سایر نهادها بود. یلتسین اما، راه آشناتر را انتخاب کرد و مدعی شد که برای ادامه اصلاحات به انحصار قدرت نیاز دارد. زمانی که او این انحصار قدرت را به دست آورد، اصلاحات را فراموش کرد. طنز تلخ این است که هسته مرکزی توانمندسازهای کلیدی سیستم فردگرای یلتسین را لیبرال-تکنوکرات های روسی تشکیل می داند. آنها بودند که سرمایه داری الیگارشی روسیه را برساختند و امروز یکی از محرکان حکومت ولادیمیر پوتین هستند.

امروز به جای اینکه از یلتسین به‌عنوان بنیان‌گذار دموکراسی روسیه یاد شود، شهرت او به عنوان پدرخوانده سیستم شخصی‌سازی‌شده جدید زبان زد شده است. از این رو، رژیم پوتین نشان دهنده گسست از گذشته یلتسین نیست، بلکه محصول طبیعی آن است.

حماسه پس از یلتسین

پرزیدنت پوتین مسئول بالغ کردن نظامی است که یلتسین آغازگر بنای آن بوده است. پوتین در طول حکومت خود تغییراتی را در قدرت شخصی خود تجربه کرده است: دوستی با غرب همراه با کنترل های منتخب در داخل. مشکوک بودن به غرب همراه با مطیع سازی و مقهور سازی شدیدتر در داخل. و رویارویی با غرب با چرخش به سمت کنترل تمامیت‌خواه.

پوتین در مراحل اولیه حکومت خود یک دوگانگی را آزمایش کرد: همکاری با غرب در حالی که به آرامی روسیه را از نفوذ غرب جدا می کرد. این روش دوگانه منابع غربی را برای توسعه داخلی فراهم، سبک مصرفی غرب را برای نخبگان تضمین و میزانی از آزادی در زندگی شخصی را به روس‌های معمولی اعطا کرد.

در آن زمان، پوتین در غرب به عنوان ضامن یک روسیه اصلاح طلب و مسئولیت پذیر تلقی می شد. در سال 2002، پرزیدنت جورج بوش و پوتین بیانیه مشترکی را امضا کردند که در آن اظهار شده بود: «روسیه و ایالات متحده مدل رقابت ابرقدرت‌ها را رد می‌کنند.» در اجلاس سران خود در کاناناسکیس در سال 2002، گروه 8 اظهار داشت که روسیه «تحولی دموکراتیک و اقتصادی شگفت‌انگیز را نشان می دهد که در درجه اول به خاطر رهبری رئیس جمهور پوتین است». غرب که مسحور «معجزه روسی» شده بود، در بیشتر موارد سرمستانه از آنچه در راه بود بی خبر بود. سر مستی در کنفرانس امنیتی مونیخ در سال 2007 به پایان رسید و دنیای غرب از بازگشت روسیه به الگوی تقابلی شوکه شد؛ پوتین اولتیماتومی را ارائه کرد که خلاصه آن این بود «یا شرایط ما را می‌پذیرید یا در غیر این صورت ... ».

چرا دموکراسی‌های لیبرال نتوانستند حال و هوای «نارضایتی» را که سال‌ها در مسکو شکل گرفته بود ببینند؟ غرب معنای ریاست جمهوری دمیتری مدودف (2008-2012) را اشتباه درک کرد و از آن به عنوان بازگشت روسیه به مسیر غربگرایی استقبال کرد. هنری کیسینجر تا آنجا پیش رفت که در سال 2008 در واشنگتن پست استدلال کرد که «به نظر می‌رسد عملیات دولتی . . . با دو مرکز قدرت [مدودف و پوتین]. . . آغاز حرکت به سمت تکامل به سوی نوعی نظام نظارت و تعادل باشد.» (!) رئیس‌جمهور مدودف امیدهای غرب را تأیید کرد: او در مصاحبه‌ای در سال 2016 با جورج استفانوپولوس گفت: «ما همان ارزش‌ها را داریم.» اما هم او تا سال 2021 رویکرد دیگری را نشان داد و گفت: "ایالات متحده آمریکا، سایر انگلو ساکسون ها و دست نشاندگان آنها. . . یک هدف دارند: خفه کردن کشور ما و محو کردن آن.»

درست است، هشدارهایی وجود داشت. در سال 2006، شورای روابط خارجی گزارشی منتشر کرد که در آن هشدار داد روسیه «در مسیر اشتباهی حرکت می‌کند». برخی از ناظران دیگر اینگونه هشدار دادند که روسیه هرگز نمی تواند تغییر کند، نظریه ای که عملا 26 درصد روس هایی را که امروز از حق برگزاری تجمعات مسالمت آمیز حمایت می کنند و 61 درصد دیگری از آنان را که حامی آزادی بیان هستند، به حساب نمی آورد. بخش قابل توجهی از جامعه روسیه آماده تغییرات دموکراتیک است، اما تغییر باید از بالا آغاز شود - و مقاماتی که قدرت را در انحصار دارند، آماده تقسیم آن با مردم نیستند. انتخاب لیبرال روسیه به معنای آمادگی این کشور برای ادغام در اروپا و پیروی کامل از قوانین آن است. اما نخبگان روسیه تمایلی برای به خطر انداختن حاکمیت روسیه و غرایز قدرت بزرگ، که همچنان مقوم اصلی دولت این کشور است، نشان نمی‌دهند.

در اینجا نگرانی شدیدتری وجود دارد: روس ها نتوانسته اند هویت ملی کسب کنند. به همین دلیل است که فرهنگ و ذهنیت امپراتوری هنوز می تواند برای آنها جذاب باشد. آنها با انتخاب وحشتناکی بین یک امپراتوری - که مستلزم قربانی کردن منابع و جان‌های عظیم برای لنگان رفتن در این راه است - و تشکیل یک ملت روبرو هستند که می‌تواند باعث از هم گسیختگی دولت و منجر به یک بدبختی ناگفته در این راه شود. حتی لیبرال های روسی هم در این خصوص حیران شده اند. یکی از رهبران لیبرال طرفدار کرملین، آناتولی چوبایس ، گفته است که "وظیفه کلیدی فدراسیون روسیه ایجاد "امپراتوری لیبرال" است.

روسیه برای دومین بار در تاریخ معاصر، با بازتولید الگوی سنتی امپریالیستی خود و وادار کردن جهان به پذیرش خواسته های خود، تلاش می کند خود را با چالش های جهانی وفق دهد. اولین تلاش، اتحاد جماهیر شوروی بود که با فروپاشی آن به پایان رسید. بیش از هفتاد سال و همراه با بی‌احتیاطی انتحاری گورباچف، طول کشید تا این پروژه به پایان برسد. روسیه پوتین آزمایش جدیدی را برای به روز رسانی قدرت بزرگ امپراتوری آغاز کرده است. در حالی که اتحاد جماهیر شوروی قصد تأثیرگذاری بر آینده را داشت، روسیه امروز با برنامه مدرن‌زدایی به دنبال احیای گذشته است.

با تماشای این گردش، نمی توان این سوال را کنار گذاشت: چه می شود اگر روسیه در قالب جغرافیایی کنونی خود، بتواند تنها به عنوان یک سازه شخصی‌سازی ‌شده با جاه طلبی قدرت های بزرگ وجود داشته باشد؟

رشته سلطنتی

سیستم دولتی روسیه به وضوح یک پدیده اجتماعی سیاسی منحصر به فرد است. این سیستم بر یک سه گانه استوار است: تسلط کامل دولت. مشروعیت بخشیدن به یک ایده (مذهبی یا سیاسی) که به عنوان جایگزینی برای مفهوم ملت عمل می کند و تسلیم شدن به دولت را توجیه می کند و اشتیاق همیشگی برای تسلط و گسترش به خاطر مطیع سازی درونی. روسیه، در واقع موفق شده است لِویاتانِ هابز را منهای قرارداد اجتماعی هابز ایجاد کند.

پوتین سال هاست که گرد و غبار مومیایی شوروی را پاک کرده و نمادها و استخوان های آن را بازسازی کرده است. برای بسیاری از ناظران، تجسم بازسازی شده آن به طور غیرمنتظره‌ای منطق جدیدی پیدا کرده است. استحکام خود را از دست داده است و سازگاری آفتاب‌پرست‌مانند و دوگانگی پسامدرن را نشان می‌دهد که زمینه مساعدی را برای فریبکاری ایجاد کرده است. آنچه می بینیم می تواند تصویری گریزان از چیزی متفاوت باشد – در واقع یک بوم نقاشی اورولی!

نظامی‌سازی یکی از نشانه‌های پست مدرنیته روسیه و همچنان ضامن جایگاه قدرت بزرگ این کشور است. با این حال نقش مدرنیزاسیونی را که حتی در زمان شوروی داشت از دست داده است و نمی تواند جامعه روسیه را به یک اردوگاه نظامی تبدیل کند. علاوه بر این، نظامی‌سازی می‌تواند حیات دولت را از بین ببرد. باید دید که آیا سردرگمی پست مدرنی می تواند جامعه را تحکیم کند یا خیر. به احتمال زیاد فقط می تواند آن را بیشتر اتمیزه کند. خبر بد برای کرملین این است که رویارویی خارجی مستلزم تحکیم داخلی جامعه است، نه اتمیزه کردن آن. یکی دیگر از دردسرهای کرملین این است که اجازه خصوصی‌سازی قدرت نظامی دولتی را داده است که منجر به ظهور ارتش‌های مزدور شبه خصوصی مانند ارتشی به رهبری یوگنی پریگوژین شده است . تصور کنید دولت فوق متمرکز، در حال از دست دادن کنترل بر منابع قدرت خود است.

کرملین ترکیب عناصر مختلف ایدئولوژیک و سیاسی را برای تمدید تنفس سیستم آزمایش کرده است. تا اینجای کار، این ها جواب داده است، البته ما نمی دانیم که تا کجا و چقدر پایدار خواهد بود و چه نوع بن بست هایی ممکن است ایجاد کند. با این حال، تضاد بین تولد دوباره امپراتوری به عنوان راه اصلی مشروعیت‌بخشی دولت، از یک سو، و منابع محدود آن برای تأمین امنیت آن (بدون ذکر مقاومت غرب در برابر آن) از سوی دیگر وجود دارد. راه حل فعلی کرملین تشدید تنش است، نه سازش. با این حال، نشانه هایی وجود دارد که کرملین شروع به بررسی چگونگی دستیابی به سازشی کرده است که بتواند آن را به عنوان پیروزی معرفی کند.

پوتین در نتیجه رویارویی با غرب، مکانیسم مؤثری را که برای حفظ موجودیت روسیه توسط پتر کبیر فرموله شده بود و استالین با موفقیت از آن بهره برداری کرده بود، نابود کرد: استفاده از فناوری غربی برای تقویت ساختار ضدغربی. مدرن زدایی الگوی وجودی متفاوتی را به ارمغان می آورد که اکنون در حال تکامل است.

کارت‌های چیده شده

عوامل متعددی می توانند در کوتاه مدت بر خط سیر روسیه تأثیر بگذارند: ادغام دولت - رژیم که دولت را به ابزاری برای بقای رژیم تبدیل می کند. خلق و خوی نخبگان؛ و ایده وحدت که مورد پسند ذائقه اکثریت روسی است و در دوران حکومت پوتین شکل گرفت. دولت، توسط رژیم شخصی سازی شده به تسخیر در آمده است. هر تلاشی برای سرنگونی رژیم باعث بی ثباتی دولت یا حتی فروپاشی آن می شود. یک دیدگاه کاملا آخرالزمانی!

دگرگونی نظام روسیه، نه تنها در بعد حکومت، بلکه حتی در بعد روانشناسی - یعنی در ذهنیت پدرانه روسی- یک انقلاب را طلب می‌کند. نخبگان داخل نظام برای چنین آزمایشی آماده نیستند. آنهایی هم که بیرون هستند، فعلاً شانسی ندارند. اگر در مورد تغییر، اجماع نخبگانی وجود نداشته باشد، انقلاب از پایین معمولاً منجر به یک حکومت جدید تک نفره می شود. در اواخر دوران اتحاد جماهیر شوروی، اعضای عمل‌گرای نامنکلاتورا (nomenklatura) به انزوازدایی فکر می‌کردند. اما امروز هیچ شخصیتی از نوع گورباچف را در طبقه حاکم پوتین نمی‌یابیم. برعکس، این گروه های میلیتاریست و انزواطلب در اطراف کرملین هستند که صریح ترین آنها هستند. نسل «گرگ‌های جنگجو»ی مهاجم در بحبوحه «عملیات نظامی ویژه» رو به افزایش هستند. در چنین شرایطی نخبگان قدیمی صحنه را ترک می کنند یا در سایه ها پنهان می شوند.

امروز می توان ظهور «پوتینِ مرد» را در روسیه مشاهده کرد - فردی عصبانی که به ناحق مورد ظلم واقع شده و تشنه انتقام است. می توان به راحتی تصور کرد که قابل قبول ترین مفهومی که در یک موقعیت پس از جنگ می توان حول آن ایجاد اجماع کرد، اشتیاق برای انتقام است. این اشتیاق می تواند به یک رژیم شخصی سازی شده حتی بی‌رحم‌تر شده، که برای مشروعیت بخشیدن به خود نیاز به شوک های خارجی دارد، انرژی لازم را اعطا کند.

شرایط دیگری هم وجود دارد که شانس تغییر لیبرال در روسیه را تضعیف می کند: نابودی اپوزیسیون لیبرال. وابستگی جمعیت به دولت؛ رد ارزش‌های لیبرال که توسط بسیاری از روس‌ها به عنوان عامل فروپاشی شوروی و بدبختی دهه 1990 تلقی می‌شود و تصور غرب به عنوان دشمنی که می خواهد روسیه را نابود کند.

در این زمینه، صرف نظر از اینکه روسیه در اوکراین برنده شود یا ببازد، آینده، چه با پوتین چه با جانشین او، به احتمال زیاد با تداوم حکومت فردگرایانه تعریف خواهد شد. ایدئولوگ های فوق میهن پرست از همین حالا خود را برای صحنه و دوران پس از پوتین آماده می کنند و استدلال می کنند که رهبری جدید "سخت تر" خواهد بود. می توان تلاشی برای ممزوج کردن انتقام با عطش «عدالت» را به گونه ای تصور کرد که برای جمعیت ناراضی جذاب باشد. خیلی چیزها بستگی به این دارد که روس ها در چه موقعیتی و چگونه از جبهه بازگردند. آنها می توانند به یک ستون قدرتمند دستور کار «انتقام/عدالت» تبدیل شوند.

در هر صورت، تصور اینکه روسیه آماده رد نقش یک ابر قدرت و ایدئولوژی‌شان از دولت به عنوان امری مقدس، فراتر از قانون و عاری از تابوهای اخلاقی باشد، دشوار است. برخی ناظران می گویند روسیه برای تغییر نیاز به "تحقیر واقعی" دارد. این در حالی است که تحقیر تنها تشنگی روس ها برای انتقام را تقویت می کند.

انتظار اینکه خروج پوتین از قدرت مسیر روسیه را تغییر دهد به نظر یک خودفریبی دیگر است. توضیح و فهم روسیه صرفا با کاوش در روان پوتین و نادیده گرفتن زمینه‌های فرهنگی روسیه، میراث دهه 1990و تکامل تفکر در طول «داستان موفقیت» پوتین، یک راه مطمئن دیگر برای ایجاد مغالطه های جدید است. اگر همه این موارد امروز مهمتر از صرفا روحیه رهبر باشد چه؟

آیا درام فعلی به معنای این است که روسیه نا امید است؟ مطمئناً، جامعه روسیه رهبر خود را در مسیر تاریکی که او تعیین کرده دنبال می کند، با این حال روس ها نیز آرزوی یک «زندگی عادی» را دارند، حتی اگر آن عادی بودن را با عباراتی غیر از «آزادی» تعریف کنند. نمی توان احتمال ظهور یک نیروی عملگرا را رد کرد (حتی اگر فقط به فکر بقای خود باشد) که به این نتیجه برسد که تغییر، یک فرصت است نه تهدیدی که می تواند مسیر سیاسی جدیدی را به روسیه ارائه دهد. پارادوکس موجود در این خصوص این است که طولانی شدن رژیم پوتین می تواند فرسودگی سیستم فردگرای او را تسریع کند، در حالی که تغییر رژیم می تواند روح تازه ای به سیستم بدهد.

تاکنون و بر خلاف انتظارات، سیستم روسیه سازگاری خود را ثابت کرده است. روسیه به لطف باج‌گیری هسته‌ای، باج‌گیری انرژی، سردرگمی غرب بر سر راهبرد پس از مناقشه در قبال روسیه، و رضایت جنوب جهانی از تجاوز روسیه، همچنان نقش ویرانگر جهانی را بازی می‌کند. جهان باید برای شوک های جدید آماده باشد. تاب‌آوری سیستم روسیه به توانایی آن در پرتاب صاعقه برای مشروعیت بخشیدن به یک دولت بیش از حد متمرکز که فراتر از قانون ایستاده و هر گونه قاعده‌ای را رد می‌کند، بستگی دارد.

چند گزاره در مورد کوتاه مدت روشن و قابل بیان است: دوره ای از درگیری ها بر سر میراث پوتین؛ یافتن قربانیانی که برای اهداف به دست نیامده، سرزنش شوند؛ توزیع مجدد اموال و آشفتگی اجتماعی فرا خواهد رسید. به سختی بتوان گفت که زمان خوبی برای تحول سیستمی است. اینکه چه چیزی پس از پایان درگیری خواهد ماند و از راه خواهد رسید، چندان روشن نیست. آیا ما شاهد ظهور یک گروه حاکم خواهیم بود که آماده سازش با غرب و در عین حال ادامه سرکوب تغییرات داخلی است؟ یا یک رژیم تجاوزگر تهاجمی‌تر؟ هیئت منصفه هنوز بیرون هستند.

ولادیمیر پوتین می‌تواند به عنوان رهبری که سخت‌ترین محدودیت‌ها و سازگاری سیستم دولتی روسیه را آزمایش کرده است و هنوز زمان دارد تا آنها را بیشتر آزمایش کند، در تاریخ ثبت شود. روسیه در این برهه از زمان هیچ نیرویی ندارد که بتواند آن را از بن‌بست تمدنی‌اش خارج کند. بن بستی که می توان آن را به یک دلیل خلاصه کرد: روس‌ها نمی‌دانند چگونه بدون درد و رنج ملی شدید یا تهدید به فروپاشی دولت، از گذشته خود جدا شوند.

ویکتور مونته‌وردی (نام مستعار) یک ناظر مستقل است.

نویسنده: ویکتور مونته‌وردی

ترجمه: ماهان نوروزپور

منبع: خبرآنلاین

کدخبر: 164326 تاریخ انتشار