- آرشیو اخبار 1
- اجتماعی 2
سرنوشت عجیب زنی که ناگهان عاشق شد اما...!
جلسات تکمیل بود و مراجعان از قبل نوبت گرفته بودند، با این حال، حالِ ناخوب مریم و چشمان معصوم دختر همراهش من را مجاب کرد، دقایقی بین دو وقت مشاوره، پای حرف هایش بنشینم.
به گزارش منیبان به نقل از سایت جنایی، زهرا دربان کارشناس ارشد مشاوره – مرکز مشاوره آرامش سمنان: مریم، مستاصل، نگران، آشفته و پریشان وارد سالن انتظار مرکز شد و به محض ورود به اتاق پذیرش درخواست جلسه مشاوره کرد.
جلسات تکمیل بود و مراجعان از قبل نوبت گرفته بودند، با این حال، حالِ ناخوب مریم و چشمان معصوم دختر همراهش من را مجاب کرد، دقایقی بین دو وقت مشاوره، پای حرف هایش بنشینم.
درد گره خورده در گلویش را با اشک باز کرد و مشکلش را اینگونه بازگو کرد : زنگ تفریح بود و داشتم برگه امتحان دانش آموزانم را تصحیح می کردم که دوستم پیشنهاد داد، آخر هفته را با تیمی از دوستانش به کوهنوردی برویم!
من هم قبول کردم و آخر هفته را به یکی از کوه های اطراف شهر رفتیم.
همان روز با مجتبی آشنا شدم. پسری جسور، شجاع و صمیمی که خیلی رها و آزاد بود و بی تکلف سخن می گفت.
در مسیر صعود به کوه خیلی صریح پیشنهاد دوستی داد و من هم از صراحت و صداقتش خوشم آمد و پذیرفتم.
در طول مسیر سرگذشت زندگی اش که ازدواجی ناموفق داشته و الان دختری یک ساله دارد و همچنین، علاقه اش به مشروب و ارتباطش با برخی خانم ها و… را هم راحت تعریف کرد.
در دل صداقت و آسیب پذیری اش را تحسین می کردم و پیش خودم می گفتم: ای کاش منم می توانستم اینقدر رها و آزاد درباره خودم و زندگی ام حرف بزنم.
پایان روز و زمانی که از کوه پایین می آمدیم، خیلی غافلگیرانه، ولی صمیمانه و جرات مندانه از من خواستگاری کرد!
شوکه شدم و با لبخندی از مقابل نگاهش کنار رفتم. همین لبخند کافی بود تا مجتبی بفهمد من را گرفتار خودش کرده و می تواند روی جواب مثبت من حساب کند.
همین هم شد و اندکی بعد علیرغم مخالفت های شدید پدرم که با اختلاف فرهنگی ما و مجتبی و خانواده اش مشکل داشت با هم عقد کردیم و دو ماه بعد هم بدون عروسی رفتم خانه بخت!
نمی دانم چرا اینقدر ساده گرفتم، ولی می دانستم مجتبی برایم خاص است و نمی توانم اجازه دهم اذیت شود.
چند ماهی که گذشت مجتبی رفت تهران و دختر یک ساله اش، شیوا کوچولوی عزیز و دوست داشتنی را از خانم قبلی اش گرفت و آورد پیش خودمان.
قرار گذاشته بودیم با هم بزرگش کنیم و من هم مشکلی نداشتم.
شیوا که آمد، رابطه من و مجتبی کمی تغییر کرد! مجتبی کمتر برای من وقت می گذاشت و شب ها معمولا دیر می آمد یا اصلا نمی آمد!
مشروب را علنی و مکرر می خورد و به صراحت از دوستان خانم پرتعدادش سخن می گفت.
اعتراض می کردم، فایده ای نداشت.
جسورانه جلویم می ایستاد و می گفت: من در دیدار نخست مان گفته بودم اینگونه هستم، الان هم همین است که می بینی!
صداقت و صراحتی که آن روز من را عاشق دلباخته مجتبی کرده بود، امروز مایه عذاب روح و روانم بود.
تا امروز دو بار هم تا مرز طلاق پیش رفته ایم و هر بار به خاطر شیوا دست نگه داشته ام.
ولی دیگر نمی توانم!ژ