عروس خانواده‌ای پولدارشدن ملاک خوشبختی نیست و واقعا راست می‌گویند مال و منال، خوشبختی نمی‌آورد.

به گزارش منیبان به نقل از سایت جنایی؛ آرزوهای قشنگی داشتم؛ مثل هر دختری که هزار و یک رویا در سر می پروراند. یکی از این آرزوها رفتن به دانشگاه بود. با ذوق و شوق سرگرم درس خواندن شدم و می خواستم برای خودم کسی بشوم. 

دانشجوی رتبه ممتاز دانشگاه بودم. تازه ترم سوم را شروع کرده بودم یکی از آشنایان قدیمی پا پیش گذاشت و مرا برای پسرش خواستگاری کرد. پدرم دستپاچه شده بود و می گفت راهش را گم کرده است. اما مادرم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید معتقد بود این خانواده برای هر دختری خواستگاری بروند جواب رد نمی گیرند.

پیشنهاد ویژه

مانده بودم چکار کنم. اختیار خودم را دست پدر و مادرم سپردم. جلسه خواستگاری برگزار شد.  خانواده داماد با ایف و افاده آمده بودند.خودشان را یک سر و گردن بالاتر از ما می دیدند.

با وجود آن که پدرم نظرش این بود تحقیق و مشورتی داشته باشیم مادرم که نزدیک بود از هول حلیم توی دیگ بیفتد؛ می گفت وقتی دختر ما عروس شان بشود عضوی از آن خانواده خواهد شد و هر چه قدر هم طاقچه بالا بگذارند، پول و ثروت حلال هر مشکلی است.

سرتان را درد نیاورم، با پسر پولداری ازدواج کردم که خیلی از دخترهای فامیل و دوست و آشنا آرزو می کردند کاش جای من بودند. افسوس این ازدواج به ظاهر شیک، پوچ و تو خالی از آب در آمد. در مدت کوتاهی فهمیدم همسرم به موادمخدر صنعتی اعتیاد دارد.

موضوع را با خانواده اش درمیان گذاشتم. می گفتند از دست این پسر عاصی شده اند و برایش زن گرفته اند سرش به سنگ زمانه بخورد و بار مسئولیت، درستش کند.

خانواده من هم غافلگیر شده بودند. همه خودشان را کنار کشیدند. سوال هایم یکی یکی بی جواب می ماندند. نمی خواستم بیشتر از این، سرنوشتم گند بخورد.

کلاه خودم را قاضی کردم. چه طور می توانستم به مردی تکیه کنم که مصرف مواد زهرماری صنعتی حالش را بد می کرد و توهم می زد.

پس از مشاوره، مهریه ام را بخشیدم و جانم را آزاد کردم. در دوران عقد طلاق گرفتم و سرم بدجور به سنگ زمانه خورد. روز دادگاه، پدر و مادر شوهرم می گفتند باید می ساختی و می سوختی چون توی خوابت هم نمی دیدی عروس خانواده ما بشوی.

حتی مادر شوهرم بعد از طلاق دنبال یک ظرف کادویی می گشت که هدیه آورده بودند و از دست خواهرم افتاد و شکست.

من تازه فهمیدم پول و مال و منال همه چیز زندگی نیست، فهمیدم معرفت و انسانیت بالاترین ارزش و اعتبار آدم هاست.

دلم برای همه کسانی می سوخت که در جشن عقد کنان با حسرت و حسادت تبریک می گفتند و دل شان می خواست مثل من عروس خانواده اسم و رسم داری شوند.

دوباره به درس و تحصیل چسبیدم. این  شکست حق من نبود ولی کم نیاوردم و با وجود نگرانی و دغدغه های خانواده ام، از نو شروع کردم.

مدتی گذشت. دوباره برایم خواستگاری پیدا شد. یکی از اقوام، معرف او بود و باز هم حرف پول و ثروت، پیش کشیده شد. در گوشی به من گفتند درست است بیشتر از بیست و هفت هشت سال تفاوت سن دارید ولی فلانی دستش به دهانش می رسد و … .

با شنیدن این حرف ها دوباره خرد شدن مادرم و شکستن پدرم را دیدم. خیلی محکم جواب رد دادم  و دانشگاهم را تمام کردم. توکل من در این سال ها به خدا بوده و بس.

کار خوبی پیدا کردم و مشکلات از من یک آدم جدی و محکم تر از قبل ساخت. خدا را شکر از شرایط و موقعیتی که دارم راضی هستم.

خواستگار خوبی هم برایم آمده است. پسری نجیب و با وقار از خانواده ای ساده و بی ریا .

برای مشاوره قبل از ازدواج به مرکز مشاوره آمده ایم. می خواهم ازدواج کنم.

نویسنده: غلامرضا تدینی راد- خراسان رضوی

کدخبر: 209738 تاریخ انتشار