دختر جوان میگوید بیمار مطبی که او به عنوان منشی در آنجا کار میکرد آزارش داده است.
مهندس جوان گفت: به پیشنهاد دوستم راهی خانهای در جنوب تهران شدیم و مرد رمال برایم نسخههایی پیچید. یکبار گفت باید کاغذی را در قبرستانی متروکه دفن کنی و یکبار هم گفت باید کاغذی را آتش بزنی. سه بار به خانه مرد رمال رفتم و هر بار نسخههای او را اجرا کردم، اما بیفایده بود و اوضاع بهتر که نشد بدتر هم شد.