مرد قاتل: همسرم وسواسی بود، با چکش سرش را ترکاندم!
مردی که مدعی است همسرش را بهخاطر بیماری وسواس به قتل رسانده است بعد از ۳ ماه سرگردانی در خیابان و پارکهای پایتخت دستگیر شد.
به گزارش منیبان؛ بامداد بیستونهم تیر ماه به قاضی محمد جواد شفیعی، بازپرس ویژه قتل دادسرای جنایی تهران خبر رسید که زنی میانسال در خانهاش به قتل رسیده است. مقتول زنی بود ۵۰ ساله که پس از قتل جسدش مثله شده و نخستین فردی که با جسد مواجه شده بود، یکی از فرزندان وی بود.
پسر جوان در تحقیقات گفت: وقتی به خانه رسیدم هرچه پدر و مادرم را صدا زدم کسی جواب مرا نداد. وسایل خانه بهم ریخته بود که نشان میداد پدر و مادرم با یکدیگر درگیر شدهاند. آنها این اواخر با هم دچار اختلاف شده و مدام دعوا میکردند. با موبایل مادرم که تماس گرفتم، صدای زنگ آن از داخل خانه شنیده شد و پس از جستوجو متوجه شدم گوشی موبایل مادرم در اتاق خواب است. کمی بعد و در حمام خانه با صحنه دلخراشی مواجه شدم. جسد مثله شده مادرم در حمام بود که با دیدن آن وحشتزده فریاد کشیدم و همسایهها در جریان ماجرا قرار گرفتند.
با اظهارات فرزند مقتول تحقیقات ادامه یافت و مشخص شد که مقتول از بیماری وسواس رنج میبرده و همین مسئله باعث بروز اختلافاتی میان او و همسرش شده بود. شوهر این زن به تازگی بازنشسته شده و همسایهها این اواخر مدام صدای درگیری و مشاجره این زوج را میشنیدند. تیم پزشکی که در صحنه حضور داشت اعلام کرد که حدود ۱۰ ساعت از مرگ زن میانسال میگذرد و بررسیها نشان میداد که او بر اثر اصابت ضربات جسم سخت به سرش جانش را از دست داد.
همه شواهد از این حکایت داشت که قاتل، شوهر مقتول است. بنابراین دستور بازداشت او صادر شد اما اثری از او نبود. این مرد بدون برجاگذاشتن ردی از خودش ناپدید شده بود تا اینکه بعد از گذشت ۳ ماه روز یکشنبه در یکی از پارکهای پایتخت شناسایی و دستگیر شد. او دیروز برای تحقیق به دادسرای جنایی تهران منتقل شد و پس از اقرار به قتل و بیان جزئیات آن با قرار قانونی بازداشت شد و در اختیار مأموران اداره دهم پلیس آگاهی تهران قرار گرفت.
عاشق همسرم بودم
متهم متولد سال ۳۶ است و میگوید ۳۷ سال قبل ازدواج کرده و زندگی بدی نداشته است. او ۳ فرزند دارد و میگوید وسواسهای همسرش او را تبدیل به قاتل کرده و حالا بهشدت پشیمان است. مرد ۶۵ ساله مدام اشک میریزد و با گریه میگوید که تا به حال حتی یک سیلی هم در گوش همسرش نزده و عاشق همسرش بوده است.
اگر عاشق همسرت بودی، چرا جانش را گرفتی؟
به خاطر وسواسهای شدید او. اما این را بدانید که من هرگز قصد گرفتن جان همسرم را نداشتم و واقعا برای لحظاتی از خود بیخود شده بودم و حالا بهشدت پشیمانم. من همسرم را دوست داشتم و نمیدانید این روزها چه رنجی میبرم. هم به خاطر دلتنگی و هم عذاب وجدان.
مگر وسواس او چقدر شدید بود که این اتفاق افتاد؟
ما ۳۷ سال کنار هم زندگی کردیم و حاصل زندگیمان ۳ فرزند است. از همان ابتدای زندگی وسواس داشت اما خیلی کم بود. به مرور بدتر شد و این اواخر دیگر دارو هم جواب نمیداد و واقعا اعصاب مرا بهم میریخت. بهعنوان مثال هروقت به خانه برمیگشتم و دست به دستگیره میزدم با مواد شوینده دستگیرهها را میشست. آنقدر وسایل و شیرآلات و دستگیرهها و... شسته بود که رنگ همهچیز را برده بود. خودش را پیر کرده بود و هرچه به او میگفتم فایدهای نداشت.
او را نزد پزشک نبردی؟
مگر میشود او را به دکتر نبرده باشم؟ او تحت درمان بود، از سالها قبل تحت درمان بود و قرص مصرف میکرد اما این اواخر انگار داروها روی او تأثیر نمیگذاشت. با همه اینها من حتی یکبار هم دستم روی همسرم بلند نشده بود و هنوز باور ندارم که چرا این همه از خود بیخود شدم و کنترلم را از دست دادم و با مادر بچههایم اینطور رفتار کردم.
از روز حادثه بگو چه اتفاقی افتاد که به قتل منجر شد؟
چند روزی بود که در خانه بنایی داشتیم و آن روز چکشی روی اپن آشپزخانه بود. همسرم شروع کرد به غر زدن و بعد هم نظافت. بر سر همین مسئله با هم درگیر شدیم. در یک لحظه کنترلم را ازدست دادم و همان چکش را برداشتم و ... همسرم غرق در خون روی زمین افتاده بود و نفس نمیکشید. هر لحظه ممکن بود بچه هایم برسند و با آن صحنه مواجه شوند. زورم نمیرسید جسد را بیرون ببرم. برای همین آن را به حمام بردم و مثله کردم تا از خانه خارجش کنم اما حالم بد شد. بعد جسد را با همان وضعیت رها کردم و گریختم.
در این مدت کجا پنهان شده بودی؟
در خیابانها سرگردان بودم و در پارکها میخوابیدم. چندین بار خواستم خودم را معرفی کنم اما صدایی در گوشم میپیچید که خودت را معرفی نکن چون اعدامت میکنند.
اعتیاد داری؟
نه. فکر نکنید من متوهم هستم! در زندگیام لب به سیگار هم نزدهام. فقط قرص فشار مصرف میکنم و حتی بیماری اعصاب و روان هم ندارم. اگر میگویم صدا شنیدهام دروغ نمیگویم و متوهم نیستم.
در مدتی که فراری بودی از بچههایت خبر داشتی؟
یکبار به محل کار پسرم رفتم و وقتی دیدم او حالش بد است ترسیدم و فورا محل کارش را ترک کردم. او از مرگ مادرش ناراحت بود و حق دارد که مرا مقصر بداند. اگر بچههایم مرا نبخشند، مرگ حقم است. چون دیگر بدون همسرم زندگی برایم خیلی سخت است.