ماجرای عجیب زنی که داعش شوهرش را زنده زنده سوزاند!+عکس خانواده
این زن می گوید: داعشیها میریزند روی سرش منصورم را محبوبم را زنده زنده و در حالی که قطرات سرخ خونش روی زمین جاری بوده در آتش میسوزانند.
به گزارش منیبان، «کارگر شرکت فولاد بود. سبزه و با صورتی استخوانی. یک مرد تمام عیار. آنقدر که باحیا و متین بود خب هر کسی دلش میخواست دخترش را بسپارد دست او. شوهرخواهرم همکار منصور بود. رفت و آمد و تا میتوانست از خوبیهایش گفت. «سر پای خودش ایستاده.» «با غیرت است.» «اگر زمین به آسمان برسد نمازش قضا نمیشود.» «تا حالا سرش را بلند نکرده توی صورت زنی نگاه کند.» «نان حلال را زیر پای فیل هم باشد درمیآوَرَد.» خلاصه آنقدر از خوبیهای منصور گفت که ندیده، عاشقش شدم. وقتی آمد خواستگاری خودش را از خودش هم بیشتر دوست داشتم! میدانی؟ واقعا قسمت بود که به هم معرفی شدیم. من خیلی خوشبخت بودم که عروس منصور شدم.»
خانم شریفی عبایش را جلوتر کشید و دستهایش را روی هم گذاشت: «زندگیمان را توی یک اتاق از خانهی پدری منصور شروع کردیم. میرفت سر کار و من به بهانهی آب و جارو زدن توی حیاط منتظرش میماندم. یک ماه بعد از عروسیمان بود. درست مثل هر روز که منتظرش بودم، گرفته و پکر برگشت خانه. لباس چرکهایش را از توی پلاستیک درآوردم: «چیزی شده منصور؟» نشست کنار باغچه و سرش را بین دستهایش گرفت: «فرحِ عزیزم، من قول دادم تو را خوشبخت کنم. تو با هزار امید و آرزو آمدی خانهی من اما پیمانکار امروز اخراجم کرد. یعنی اخراج که نه. پروژه تمام شد. من هم فقط یک کارگر سادهی روزمزد بودم. دیگر نیازی به من ندارند.» دلم هُری ریخت اما به روی خودم نیاوردم. سرش را بوسیدم: «آقا منصور یعنی شما من را اینطور شناختی؟ دست مریزاد. فرحی که کوهی مثل منصور پشتش باشد همیشه خوشبخت است.»
منصور با تعجب نگاهم کرد. چشمهایم را از نگاهش دزدیدم. میخواستم باور کند ناراحت نیستم. منصور هم وقتی مطمئن شد راستی راستی ناراحت نیستم دلگرمی گرفت و افتاد دنبال پیدا کردن یک کار جدید. با اینکه پدرش بازنشستهی سپاه بود اما غرور نداشت. نمیگفت من میروم سر این کار و نمیروم سر آن کار. خدا هم روزیرسان است. بعد از یک مدت توی یک کارگاه بازیافت مواد پلاستیکی مشغول شد.»
نان و ماست میخوردم و اعتراض نمی کردم
زنی شکسته اما هنوز عاشق؛ سرش را انداخت پایین و به دیواری که قاب عکس آقا منصور را بغل گرفته بود تکیه داد: «گاهی ناهار و شام چند روزمان نان و ماست بود. اما نه منصور به رویش میآورد و نه من. بچهها هم که به دنیا آمدند مثل خودمان بودند. سفره که میانداختیم خالی بود اما به چشم و دلِ سیر ما، چهار تا کاسهی ماست و دو سه تا قرص نان یعنی نعمتی که خیلیها نداشتند و ما داشتیم. نه، یادم نمیآید اعتراضی کرده باشم. شاید باورت نشود اما احساس خوشبختی هم میکردم. دست خودم که نبود. واقعا خوشحال بودم. حالا هزار نفر هم بگویند مگر یک خانهی خرابه در حومهی اهواز و نان و ماست و حقوق کارگریِ روزمزدی خوشحالی دارد؟ اما من از ته دلم راضی بودم. خوشحال. نشاط زندگی داشتم. تلاش میکردیم من و منصور. بیشتر از زن و شوهر، دو تا دوست بودیم با هم.
مدافع حرمی که بدون اطلاع خانواده به سوریه رفت | او را زنده زنده در آتش سوزاندند | ۵ فرزند شهید در یک قاب
خودم هم چند سالی میشد که زیر نظر بهزیستی یک مهدکودک خصوصی راه اندازی کرده بودم. کمک خرج زندگیمان شده بود. منصور هم آدمی نبود به کسی بگوید پول نداریم یا به من چه مربوط است تو مشکل داری. اگر دست و بالمان تنگ بود از بقیه پول قرض میگرفت و به نیازمندها کمک میکرد. پول را که بهشان میداد دیگر به رویش نمیآورد. انگار نه انگار که بابا من به تو مثلا صد یا دویست هزار تومان پول داده باشم. خجالتزدهشان نمیکرد. میگفت اگر داشتند که قرض نمیگرفتند. خودش هم پول که دستمان میآمد طلبهایشان را صفر میکرد.»
حدود سه ماه از پیشروی داعشیها در سوریه میگذشت و منصور آرام و قرار نداشت. برایش چای میریختم. بچهها را میفرستادم از سر و کولش بالا بروند بلکه سر ذوق بیاید اما توی خودش بود. وقتی هم زیادی پاپیچش میشدم میگفت: «حرم خانم حضرت زینب (س) سرباز میخواهد.» میگفتم: «منصور جان، تو که نمیتوانی بروی، چرا اینقدر حرص میخوری؟» چیزی نمیگفت. فقط سرش را تکان میداد و به یک نقطه خیره میشد.»
رفتنش برگشتن نداشت
خانم شریفی با دست چشمهایش را پوشاند و بغضش ترکید: «تصمیم گرفت برود سوریه، کارهایش جور شده بود اما به ما نگفته بود. دور خانه چرخید. یک دل سیر نگاهمان کرد. بچهها را یکی یکی بوسید و رفت. سه بار تا جلوی در حیاط رفت و برگشت و هر بار مظلومانه تمنا میکرد که «مامان علی، حلالم میکنی؟» من رفتم توی اتاق و در را بستم اما یواشکی نگاهش میکردم. هر سه بار را هم گفتم «نه حلالت نمیکنم» بار آخر سرش را تکان داد و گفت: «پس خداحافظ» وقتی رفت پشیمان شدم. هنوز منتظر بودم برگردد. بخندد. دورمان بچرخد. اما برنگشت. خودم را آرام کردم. گفتم جای دوری که نرفته. میرود پابوس آقا علی بن موسی الرضا (ع) و برمیگردد. ولی طاقت نیاوردم. یک ساعت بعد نشستم وسط خانه و زار زار گریه کردم. علیرضا که حالم را دید تلفنم را آورد. شماره منصور را گرفتم. با خنده گوشی را جواب داد: «چی شد؟ مامان علی، میخواهی حلالم کنی؟» گفتم: «بله حلالت میکنم، ولی مگر سفر قندهار میروی که حلالیت میخواهی؟» هر دویمان با هم به خنده افتادیم. من بیخبر بودم اما خودش خوب میدانست رفتنش برگشتن ندارد.»
به اسم مشهد رفت سوریه
بنیامین خانه را روی سرش گذاشت. همتا دنبالش میدوید تا آراماش کند. خانم شریفی عذر خواست: «خیلی فضول است. حیف که منصور زیاد نماند تا با هم بزرگش کنیم. دلش پی دل بنیامین بود. خیلی دوستش داشت. حتی وقتی توی راه بود هر یک ساعت تماس میگرفت صدای نفس زدنهایش را بشنود. در طول مسیر با ما در تماس بود. یادم میآید وقتی رسید تهران زنگ زد و گفت: «عصر حرکت میکنم سمت مشهد» اما بعد از اینکه رسید مشهد تا پانزده روز، دیگر خبری از منصور نداشتم. به خانوادهاش، دوستانش و هر شمارهای که توی دفترچهاش نوشته بود زنگ زدم اما همه بیخبر بودند.
دلم هزار راه رفت. میدانستم چند دوست افغانی در کارگاه بازیافت پلاستیک دارد که همکارش هستند اما فکر نمیکردم آنطور کمکش کرده باشند که به تیپ فاطمیون برسد. هر روز مینشستم و بچهها را دور خودم جمع میکردم و دعای توسل میخواندیم بلکه برگردد. دیگر باورم شده بود مُرده. با خودم میگفتم در راه مشهد تصادف کرده و مُرده. دستم به جایی بند نبود. منصور غیبش زده بود. تا اینکه بعد از دو هفته مرگ و زندگی و امید و انتظار، ساعت دوازده شب تلفنم زنگ خورد. گوشی را بلند کردم. منصور بود: «سلام مامان علی، من زندهام! ولی رفتم سوریه!» تا آمدم چیزی بگویم تلفن قطع شد. تا فردا شب همانجایی که جواب تلفنش را داده بودم خشکم زد. بچهها خیلی ترسیده بودند. نه حرف میزدم. نه تکان میخوردم. فردا شب، دوباره همان ساعت تلفن زنگ خورد. منصور بود. فرصت ندادم چیزی بگوید. با عصبانیت فریاد زدم: «سوریه چه کار میکنی منصووور؟» احوال بچهها را پرسید. دروغ گفتم. میخواستم برگردد. گریه و زاری راه انداختم. میدانستم جانش به جان بنیامین بند است. گفتم: «منصور، کلیههای بنیامین عفونت کرده. دکتر گفته باید عمل شود. امضای رضایت تو را میخواهند. تا نیایی عملش نمیکنند»
با آرامش عجیبی گفت: «مامان علی، عزیز دلم، بچهی ما عزیزتر است یا حضرت رقیه (س) و طفلان امام حسین (ع) که از کربلا تا شام به اسیری و با شلاق آوردنشان؟» با این حرف از دروغم پشیمان شدم. دلم لرزید. گفتم: «بمان منصور. بمان سوریه. خوش به سعادتت» گفت: «میخواهم با بچهها حرف بزنم» علیرضا با منصور قهر کرده بود. باورش نشده بود منصور تنهایمان گذاشته و رفته سوریه. ولی بیتا و همتا با منصور حرف زدند. آن موقع بنیامین یک و نیم سالهاش بود. زبان باز نکرده بود هنوز. خوابیده بود. گوشی را گذاشتم جلوی دهنش. منصور که صدای نفسهایش را شنید خندید. آخر سر هم گفت: «حلالم کن.»
۱۵ روز بدنش را در بیابان رها کرده بودند
بنیامین از دست خواهرهایش فرار کرد و پرید توی بغل خانم شریفی. مامان علی، پسرش را بویید و چشمهایش پر از اشک شد: «ای کاش آخرین بار با منصور رفته بودم پابوس. ای کاش تنهایش نمیگذاشتم. ای کاش یک دل سیر نگاهش میکردم و میگفتم دوستش دارم. میدانی منصور را چطور شهید کردند؟ وقتی تابوتش برگشت اجازه ندادند من ببینمش. روی تابوتش نوشته بود «شهید مدافع حرم منصور مسلمی سواری» نمیخواستم باور کنم. دوست داشتم زنده باشد. بایستد روبهرویم و بچهها با خنده از سر و کولش آویزان شوند.
صورتم را چنگ انداختم. گفتم: «چی دارید میگویید شما؟ این تابوت محبوب من است.» اما میترسیدند از هوش بروم. فکر میکردند من نمیدانم چه خبر است. ولی مگر نمیدانستند من خوابش را دیده بودم؟ من خوابش را دیده بودم خواهر. برادرم تابوت منصور را باز کرد. وقتی حال منصورم را پرسیدم دیدم خوابم تعبیر شده. دیگر گریه نکردم. صورتم را چنگ نینداختم. منصورم را شب عاشورا اسیر میکنند. گلوله میزنند. منصورم زخمی میشود. نمیتواند تکان بخورد. داعشیها میریزند روی سرش. منصورم را محبوبم را زنده زنده زنده و در حالی که قطرات سرخ خونش روی زمین جاری بوده در آتش میسوزانند. بدنش را ۱۵ روز توی بیابان و زیر آفتاب رها میکنند. حالا سالهاست که از بوی گوشت سوخته حالم به هم میخورَد. منصورم را سوزاندند خواهر. منصوری که درست و حسابی با او خداحافظی نکردم. میدانی حسرت یک خداحافظی درست و حسابی به دلت بماند یعنی چه؟ میدانی دیدار به قیامت چه دردی دارد؟ ای کاش بار آخر دنبالش میدویدم. تا جلوی در. زیر گلویش را میبوسیدم و حلالش میکردم. ای کاش به منصورم میگفتم خداحافظ. ای کاش ...»
منبع: همشهری