روایت تازه از ازدواج امام| طلبه ای با لباس گرانقیمت اسلامبولی
پانزدهم رمضان ۱۳۴۸ قمری یعنی بیست و ششم بهمن ماه بود که وکلای امام و همسرشان در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه خطبه عقدشان را جاری کردند.
به گزارش منیبان، بیست و ششم بهمن ماه سال 1308 مطابق با نیمه رمضان 1348 یعنی روز ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام بود که خطبه عقد میان امام خمینی (س) و بانو خدیجه ثقفی در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) جاری شد. بانویی که به شهادت خود و اطرافیانش در ناز و نعمت بزرگ شده بود و حالا باید زندگی طلبگی و ساده روحانی جوانی را تاب می آورد. بانویی که در پاسخ مثبت دادن به آقا روح الله اما و اگرهای بسیار کرده بود. روایت این ازدواج شیرین و جذاب است:
آقا روح الله هشت سال پس از ورود به قم در سن 27 سالگى همسر گزید و حاصل آن ازدواج دو پسر و سه دختر بود که البته یک پسر و دو دختر نیز پس از چندى که چشم گشودند براى همیشه چشم بستند. هنوز جواز اجتهاد نداشت اما دست در دستهاى آیت الله شاه آبادى در کوچه باغهاى عرفان، دو سه شهر عشق را گشته بود. بدین لحاظ، خواستگاریش بیش از آنکه عمل به یک حکم فقهى یا گردن نهادن به یک عرف اجتماعى باشد، بوى خوش آشنایى مىداد. داستان ازدواج و همسردارىاش چنان زیبا و آموزنده است که دریغ است به اجمال گذشتن از آن. ازدواج آدمى را دو نیمه مىکند، نیمى براى خود و نیمى براى دیگرى. همچنان که امام را ابتدا دو برابر و سپس صدها و هزارها برابر مىکند و این معجزۀ ازدواج است که وقتى آدمى عمرش به پایان آمد، ژنهایش در تمامى پیکر فرزندانش مىماند و حیات را ادامه مىدهد. چه، فرزند ادامه آدمى است و گرنه خدا نمى فرمود ما تو را کوثر عطا کردیم. معمولاً این حادثۀ شگفت زندگى آنقدر خود به خودى پیش مىرود که بسیارى آن را چون خواب مىبینند. در لحظههاى انتخاب چیزهایى نامرئى دست و پاى آدمى را مىگیرد و به جایى پرتاب مىکند که کمتر مىتوان حدس زد چگونه جایى است. گاه درهاى مخوف است و گاه دریایى مواج. همسرگزینى آقاروح الله نیز به مانند اکثر ازدواجها چنین بود. پدر و مادر نداشت تا آنها انتخاب کنند و خواهران و برادران نیز او را بزرگ مىپندارند و قائم به خویش. او خود چنان محجوب است که هرگز دم برنمىآورد و چنان با حیاست که هرگز جسارت نکرده است دخترى را حتى در خیال تعقیب کند. اکنون بیست و هفت ساله است. به رسم این روزها هنگام ازدواج فرارسیده اما به رسم آن روزگار شاید ده سال دیر شده است.
لطیف ترین بخش وجودى روح الله زندگی مشترکش بود
زندگى مشترک آقا روح الله لطیف ترین بخش وجودى اوست که عینیت دارد. کسى که از این سال به بعد همسر او شد و پس از رحلت یار، «یارآفتاب» لقب گرفت، داستان ازدواج خود را پس از ارتحال همسرش وصف کرده است. شگفت وصفى است. آنچنان صادقانه و بىریا که هرکس آن را بخواند، اگر نه به مانند او که هنگام گفتن، لحظه اى جوى اشکش از فراق یار نخشکید، لااقل در عباراتى اشک شوق بر ادامۀ خواندن پرده مىاندازد. کلام بر تخت کام او عریان مىرقصد. گویا به چنان همت نفسى رسیده است که مصلحت اندیشى ها در بیان او حقیرند. اى کاش سیاق قلم در بیان زندگى ظاهر آن محبوب آن گونه بود که یارآفتاب این بخش را گفت، بى کم و کاست همان مىآمد. با الهام از آنچه او سرود و دیگران افزودند، داستان چنین بود:
طلبه ای با لباس گرانقیمت اسلامبولی
در یکى از روزهاى درس، طلبهاى زیبا و شیک پوش با یک پوستین اسلامبولى گرانقیمت به درس خارج آیت الله حائرى آمد. طلبه ها هوش و حواسشان به سوى او رفت. اگر چه اینگونه بر سر درس آمدن تقریباً بىسابقه بود اما جاى انتقاد هم نبود. ایراد به کسانى وارد بود که تمیز نبودند. البته لباس زیبا پوشیدن مستحب است اما لباس گران قیمت به تن کردن جاى ایراد باقى مىگذاشت. شاید آقا روح الله که از همه تر و تمیزتر بود مىخواسته است تذکرى دهد اما او حدود هفت سال بزرگتر بود و نهى از این مکروه در قبال بزرگتر، لطافتى دو چندان مى طلبید. چه رد و بدل شد معلوم نیست. هر چه بود این ملاقات هیچ اثرى در لباس پوشیدن آن طلبۀ تازه وارد نداشت. شاید مقدمات آشنایى مجال بحث را گرفته باشد و شاید تازه وارد گفته باشد: از تهران مىآیم. در پایتخت تازگى ها یک مشت فکلى راه افتادهاند و به هرکس عبا و عمامه دارد مىگویند آهاى آقاشیخ... و من مىخواهم با این گونه لباس پوشیدن به آنها تو دهنى بزنم. البته در قاموس آقاروح الله این استدلال چندان قوت نداشته و به همان میزان جدال و بحث در این باب نیز فاقد ارزش بوده است. بعدها آقاروح الله به فرزند این طلبه خوش پوش گفت: پدر شما خیلى ملاست. خیلى با فضل و با علم است ولى حیف که رشتۀ ملایى به دستش نیست. از آن ملاقات یک دوستى عمیق بیرون آمد. بعدها آقاروحالله با یک دوست مشترک دیگر به نام آسیدمحمدصادق لواسانى که او نیز از تهران آمده بود به خانۀ آن طلبۀ تازه وارد که حاج میرزامحمدثقفى نام داشت مىرفتند و با او رفت و آمد داشتند. خانه به مدرسه نزدیک بود. در بازار قم، کوچه سیداسماعیل، یک خانه درست و حسابى که اندرونى - بیرونى داشت، از یک تاجر معتبر اجاره کرده بود. یک نوکر هم به نام ذبیح الله که چاى و قلیان مى آورد و گاه سفره مى انداخت، آماده به خدمت بود. آقاروح الله هرگز به او نگفت خانۀ من در خمین از این خانه بزرگتر و وضع مالى من اگر از شما بِهْ نباشد بدتر نیست، ولى من مانند دیگر طلبه ها زندگى مىکنم و شما به نحوى دیگر. چه بد مىشد اگر مىگفت! آقاروح الله در او دهها حسن یافته بود که این ترک اولی در او قابل غمض بود. هر از چند گاه که به ناهار و شام یا گپ زدنهاى عصر دعوتش مىکرد بى هیچ عذرى مىپذیرفت.
در کتاب بانوی انقلاب، خدیجه ای دیگر اینگونه روایت شده است:
پدرم در آن زمان 35 ساله بود. او با من که فرزند اول آنها هستم بیست سال اختلاف سنی دارد. بسیار خوش سیما و خوش پوش بود که آن زمان از مزیت ها به حساب می آمد. مادرم متمول بود و با سلیقه؛ او خاله زاده پدرم بود و به رسم آن زمان از بچگی برای یکدیگر انتخاب شده بودند.
مادرم مقید شده بود شوهرش تمیز و لباس خوش دوخت بپوشد. مثلا در آن زمان که فاستونی خوب متری دو تومان بود او برای پدرم فاستونی متری شش تومان می خرید و به خیاط درجه یک می داد. به این جهت پدرم در بین طلاب قم فردی ممتاز و شیک پوش به حساب می آمد و به همین خاطر ضرب المثل شده بود و مورد ایراد مقدسین، چه از جهت ظاهری و چه از نظر روحی.
آشنایی خانواده با امام
آقا که پدرم را دیده بود و کم کم رفیق هم شده بودند شیفته پیشنهاد آقای لواسانی شد و دنبال خواستگاری را گرفت تا به کمک آقای لواسانی بالاخره به نتیجه رسید. قضیه بدین صورت بود که روزی آقا سید احمد لواسانی آمد پیش پدرم، اظهار میل خودش و آقا روح الله را مطرح کرد یعین برای ایشان خواستگاری کرد. پدرم می گفت که ابتدا این کار به نظرش غیر ممکن می آمد. گرچه او پنج سال برای تحصیل در قم مانده بود و فعلا ساکن قم بود ولی از طرفی عازم تهران و اقامت در این شهر بود و از طرف دیگر و مهمتر آنکه باید رضایت مادربزرگم که من نزد او بودم جلب می شد. نه تنها به این خاطر که او مادر همسرش بود بلکه ایشان زنی بود بسیار محترم و با حشمت و جلال، و پدرم به وی خیلی احترام می گذاشت همین قدر که مادر بزرگم وقتی از در حیاط وارد می شد، پدرم و تمام اهل خانه از اتاق ها بیرون آمده و به استقبال ایشان می رفتند. پدرم می گفت: خانم مخصوص ذاتا با عظمت است نه اینکه پول و ثروت موجب عظمتش شده باشد.
(بانوی انقلاب خدیجه ای دیگر؛ ص 24-25)
آنطور که خانم می گوید ایشان حتی نام خمین را هم نشنیده بود، مادربزرگشان هم با این وصلت مخالف بودند و می گفتند چطور دختری که اینگونه زندگی کرده با طلبه ای که هشتش گرو نه اش است زندگی کند. مادر خانم هم در مخالفت می گفت: ما او را نمی شناسیم شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. اما حاج سید احمد لواسانی قول می دهد که در همه این مسائل تحقیقات لازم را انجام دهد.
در کتاب خمینی روح الله چنین روایت شده است:
پاسخ روح الله سکوت بود
یک روز آقاى ثقفى که در قم طلبه بود و در تهران عالمى نسبتاً مشهور مىخواست راهى تهران شود. دوستان صمیمىاش را به خانه دعوت کرد. پس از حال و احوال و چاى و قلیان، آقاى لواسانى بى مقدمه رو به آقا روح الله کرد و گفت: آقا جان بیست و شش - هفت سال دارى. براى خودت حسابى مردى شدهاى. چرا زن نمىگیرى؟ دانههاى درشت عرق بر پیشانى آقاروحالله نشست و پس از مکثى با آهنگى که شرم از آن چکه مىکرد پاسخ داد: تا کنون کسى را براى ازدواج نپسندیده ام، از خمین هم نمىخواهم زن بگیرم، کسى به نظرم نیامده. معلوم نیست از قبل قرارى بود یا نه که آقاى لواسانى در حضور آقاى ثقفى پیشنهادى داد: آقاى ثقفى دو دختر دارد. خانم داداشم مىگوید خوب هستند اگر چیز دیگرى در ادامه گفته باشد آقاروح الله نشنیده است. قلبش به عشق اولین دختر که هرگز او را ندیده، تپیدن گرفت. پاسخش سکوت بود و پاسخ سکوتش لبخند رضایت بر لبان پدر همسر آینده. او به تهران رفت و با دخترش مسئله را راست و پوست کنده در میان گذاشت. اما دریغ که پاسخ دختر منفى بود. آقاروحالله 27 ساله بود و دختر آقاى ثقفى فقط 15 سال داشت. اختلاف سن کم نبود، وانگهى دختر بزرگ شدۀ تهران بود و ناز پرورده. زندگى طلبگى در قم را دوست نداشت؛ از حال و هواى قم بدش مىآمد و مزید بر همه دبیرستان مىرفت. دختر خیلى متجدد بود، به همان مقدار که پدرش. حالا پاسخ منفى دختر را چگونه به آقاروح الله منتقل کنند؟ وقتى آقاروح الله پاسخ منفى دختر بزرگ آقاى ثقفى را شنید، این مرد با حیا در اینجا حیا را جایز ندانست و ازآسیداحمد لواسانى دوست صمیمى دیگرش خواست به تهران رود و از سوى او رسماً از آن دختر خواستگارى کند. باز در بازگشت، پاسخ قاطع تر از قبل منفى بود. دوباره، سه باره و براى چهارم، پاسخ آمد که شریک ملک هاى مادربزرگ دختر خانم از وى خواستگارى کرده، او نیز بىجواب مانده است. آقاروح الله بیش از این چه مىتوانست کرد؟ جز آنکه کمتر به خانۀ آقاى ثقفى سر زند تا چشمى از چشمى خجلت نبرد. دیگران در این اندیشه بودند که این لجاجت براى چیست؟ از کجا معلوم اگر آقاروح الله او را مىدید، مىپسندید و از کجا معلوم اگر آقاروح الله را او مىدید نمى پسندید؟ براى پنجمین بار که آسیداحمد به منزل آقاى ثقفى رفت تا براى آخرین بار ببیند حرف حساب دختر چیست که حتى براى آمدن و دیدن هم رضایت نمىدهد، کمى با دوست صمیمىاش مشاجره کرد و گفت: چرا رضایتش را جلب نمىکنید؟ و پاسخ شنید: دختر مىخواهد شوهر کند، نه من. من آقاروح الله را بهترین کسى می دانم که دخترم همسر او باشد اما او راضى نیست. اقوام رضایت نمىدهند و مهمتر از همه آنکه این دختر از شیرخوارگى با مادربزرگش زندگى کرده، تهران را دوست دارد. چند بار به زور قم آمده، آنجا را دوست نداشته، بىقرارى کرده و زود برگشته است. مىخواهد درس بخواند، سنش کم است. مادربزرگش اجازه نمىدهد... آسیداحمد به رغم دوستىاش با وى، خشم خود را تبدیل به واژههاى خشن کرد و بر سر دوستى کوفت که بر سر دو راهى مانده بود. آقاثقفى، آقاروحالله را دوست مىداشت و دل در گرو اخلاق و رفتار و دانش و منش او داشت و از دگر سو جواز شرعى نداشت تا میل و مصلحت خود را بر دختر تحمیل کند و قهر خدا را برانگیزاند. حال از زبان دوست، قاطع و محکم و خشن مىشنید که: بله! بگو با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمىتواند زندگى کند و این حرفهایى است که کسانى که مخالفند مىزنند. واقعهاى تلخ مىنمود و آقاروح الله را به هوش آورد. او چنان غرقه در درس و بحث و مطالعه و تحقیق و تعقیب اخبار سیاست و عجایب عرفان نظرى بود که پاک فراموش کرده بود که ازدواج در مسلک دینداران نیم دیگر ایمان است و این نه فقط بدان جهت است که بر آتش شهوت جنسى جسم، آب پاکیزه مىریزد، بل بیشتر بدان سبب است که به نداى ناموس طبیعت لبیک گفتن است. در بیان این مهم چهل سال بعد فرمود: زن مظهر تحقق آمال بشر است. (صحیفه امام؛ ج 7، ص 341) و او که مىرفت تا بسیارى از آمال بشر امروز را از کاریز تا مظهر آورد، از این پس زن گرفتن را بسیار جدى گرفت، به همان مقدار جدى که نماز را، عرفان را و سیاست را. آسیداحمد براى آخرین بار به تکرار خواستگارى به تهران آمده بود و پرخاشجویانه با آقاى ثقفى برخورد داشت. وقتى اسباب سفرۀ صبحانه جمع شد، آقاجان قدسى وارد شد. زمستان بود. زیر کرسى نشست. قدسى جان رفت تا براى پدر چاى بریزد. آقاى ثقفى نرم نرمک شروع به گفتن کرد:... آسیداحمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفى زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم. وقتى دیده است گفتهام نمىشود، یعنى زنها راضى نیستند به طور محکم گفت: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمىتواند زندگى کند» میل خودتان است ولى من به ایشان [آقاروح الله] عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مىشود که به قدسى جان بد نگذرد. وقتى چاى را به پدر تعارف مىکرد روى سخن پدر با دخترش بود. اولین بار است که کلام پدر لحنى گلایه آمیز دارد. اگر چه مادربزرگ، او را بزرگ کرده است اما مهر پدرى در فراق روزهایى که او را نمىبیند در هالههاى رو دربایستى به هم مىپیچد. دختر نیز احترام به پدر را همان گونه به هاله مىبرد. وقتى پدر صدایش مىکرد هرگز بدون چادر نزد پدر نمىرفت و اکنون که مستقیماً مورد خطاب و عتاب قرار مىگیرد دفاع از خود را جز سکوت تمرین نکرده است. اگر ازدواج نکنى من دیگر کارى به ازدواجت ندارم. پاسخ پدر سکوت بود و سکوت. سکوت اول به معناى اعتراض به لحن پدر و امتداد آن پاسخى پر معنى به حرفهاى پیرزن در خواب. خانم بزرگ یک جعبه گز آورد و پدر یک عدد برداشت و آنگاه که آن را به دهان مىگذاشت، گفت: پس من به عنوان رضایت قدس ایران گز مىخورم.
در خواب های متبرک؛ روایت خواستگاری از زبان قدسی خانم
آقاى لواسانى از طرف امام آمد خواستگارى. قبول خواستگارى حدود دو ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانۀ پدرم مىرفتم، بعد از ده ـ پانزده روز، از مادربزرگم مىخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلى باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم مىآمدم و آن دو ماهى هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلى ناراحت بودم. مراحل خواستگارى شروع شد. پدرم مىگفت: «از طرف من ایرادى نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مىبرد، اما آدمى است که نمىگذارد به تو بد بگذرد.» پدرم به دلیل رفاقت چند سالهاش از آقا شناخت داشت، اما من مىگفتم: «اصلاً به قم نمىروم.» اما بر اثر خوابهایى که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمؤمنین و امام حسن(ع) ـ را دیدم. در حیاط کوچکى که همان حیاطى بود که براى عروسى اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پردههایى که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. به هر حال، در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و طرفى که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنى با چادرى شبیه چادر شب که نقطههاى ریزى داشت و به آن چادر لکى مىگفتند. پیرزن ریزنقشى بود که من او را نمىشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه مىکردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانىاند؟» پیرزن، که کنار من نشسته بود، گفت: «آن رو به رویى که عمامۀ مشکى دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوى سبز و کلاه قرمز با شالبند دارد، ـ آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدّام به سر مىگذاشتند ـ امیرالمؤمنین(ع) است. این طرف هم جوانى عمامه مشکى بود که پیرزن گفت: «این هم امام حسن(ع) است.» من گفتم: «اى واى، این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است!» خیلى خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمىآید. من اینها را دوست دارم.» و اضافه کردم: «من همۀ اینها را دوست دارم. اینها پیامبر مناند، امام مناند. آن آقا امام دوم من است، آن آقا امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدهام. صبح براى مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابى دیدهام. مادر بزرگم گفت: «مادر! معلوم مىشود که این سید حقیقى است و پیامبر و ائمه از تو رنجشى پیدا کردهاد . چارهاى نیست. این تقدیر توست.» از طرف دیگر، آقاى سید احمد لواسانى از جانب داماد، هر شب مىآمد خواستگارى و مىپرسید: «چه شد؟» پدرم هم مىگفت: «زنها هنوز راضى نشدهاند.» آقاى سید احمد هم که با پدرم دوست بود، دو ـ سه روز مىماند و برمىگشت. مدتى گذشت تا اینکه دفعۀ پنجمى که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: «بالاخره چه شد؟» پدرم مىخواست حسابى رد کند و بگوید: «من نمىتوانم دختر را بدهم. اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما براى مادربزرگش احترام قائلیم.»
مادر بزرگم راضى نبود، چون شریک ملکهاى مادربزرگم هم از من خواستگارى کرده بود. همان طورى که گفتم، فرداى شبى که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را براى مادر بزرگم تعریف کردم. بلافاصله وقتى اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد. زمستان بود و کرسى گذاشته بودیم و همۀ اینها برحسب اتفاق بود. وقتى پدرم وارد شد و نشست، من چاى آوردم. گفتند: «آقا سیداحمد آمده. دفعۀ پنجمش است و حرفى به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف این بود که آقا سیداحمد، وقتى دیده بود که پدرم گفته دخترم راضى نمىشود و زنها راضى نیستند، گفته بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمىتواند زندگى کند و این حرفها را کسانى که مخالفاند، مىزنند.» در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادر و همۀ فامیل. پدرم هم مىگفت: «میل خودتان است، ولى من به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مىشود که به قدسىجان بد نگذرد.» پدرم گفت: «اگر ازدواج نکنى، من دیگر کارى به ازدواجت ندارم.» من دختر پانزه سالهاى بودم و خیلى هم احترام پدر را حفظ مىکردم. حتى بىچادر جلو پدرم نمىرفتم. وقتى صدایمان مىکرد، باید چادر روى سرمان مىانداختیم؛ ولو چادر خواهر باشد یا چادر هرکس دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات براى ایشان گز آورد. وقتى گز را برداشتند گفتند: «من به عنوان رضایت قدسى ایران گز را مىخورم.» باز من چیزى نگفتم. ابهت خوابى که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم. پدرم گز را خورد و رفت. به فاصلۀ یک هفته، آقا سید احمد لواسانى و آقاى پسندیده و آقاى هندى ـ دو برادر امام(س) ـ و آقا سید محمدصادق لواسانى و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیّب براى خواستگارى به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفیق بودند جز آقاى هندى. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیحاللّه، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادر بزرگم و گفت: «خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسى ایران بیاید آنجا.» مادر بزرگم گفت: «مهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانۀ مادرم. آنجا که رفتم، موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دوید و گفت: «داماد آمده! داماد آمده!» مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیحاللّه نشانم دادند. مردها توى اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمى به زردى مىزد. اتفاقاً رو به درى در زیر کرسى نشسته بود. وقتى برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند.
دلم یک پسر اهل علم مىخواهد!
یک هفته گذشت؛ دو دلیجان نزدیک در خانه آقاى ثقفى ایستاد. از اولى سه برادر پیاده شدند: آقامرتضى پسندیده و آقانورالدین هندى، برادران داماد و آقا روح الله مصطفوى خودِ داماد. از دومین دلیجان دو سید لواسانى و آقا مسیب یک خدمتگزار با صفا. شاید یک افسر ارتشى که دوست تهرانى آقاى پسندیده بود نیز خود را رسانده باشد. پس از سلام و حال و احوال، آقا ثقفى، ذبیح الله نوکرش را به دنبال قدسى خانم فرستاد. سفارش کرد که نگوید چه کسى آمده تا نکند که نیاید. مادربزرگ پرسید: مهمان کیست؟ پاسخى صریح نگرفت اما خود با قدسى خانم و خواهرش شمس آفاق، روانه شد. همه بو برده بودند. شمس آفاق چند قدم جلوتر مىرفت. وقتى مطمئن شد، دوان دوان به سوى قدسى خانم آمد و با هیجان گفت: داماد آمده! داماد آمده! عروس آینده از پشت شیشۀ اتاق ذبیح الله، به اتاقى که داماد در آن آرام و محجوب و بىصدا نشسته بود نگاهى انداخت. چشمهایش در نگاه اول چنین شمایلى برداشت: مردى که اندازه قامتش معلوم نیست، چون زیر کرسى نشسته است. چهرهاش زرد است و موى کوتاهش نیز. پس از رحلت آن یار، یار آفتاب در قبال این سئوال که آیا داماد را پسندیدید؟ گفت: بدم نیامد، اما سنى نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چکار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و سادهاى بودم. آقا جانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسید: «قدس ایران که برگشت چه گفت؟» خانم جانم گفتند: «هیچى نشسته است» بعداً به من گفتند: «وقتى تو ساکت نشسته بودى، به زمین افتاد و سجده کرد» همیشه پدرم مىگفت: «من دلم یک پسر اهل علم مىخواهد و یک داماد اهل علم» چشمهاى بسیارى عادت دارند که زهد و تقوا را در زیر لباسهاى مندرس جستجو کنند و زهدهاى لطیف را در زیبایى هاى لطیف تر نبینند.
ازدواج در ماه رمضان
از مطرح شدن ازدواج آقا در منزل قم آقاى ثقفى تا خواستگارى رسمى در منزل تهران ایشان، ده ماه آقاروح الله در انتظار بله گفتن قدس ایران بود. پس از بله گویان همه چیز به سرعت پیش رفت. بقیۀ ماجرا را از زبان یارآفتاب شنیدن خوشتر است: عقد مفصل نبود. آقا جانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسى جان بیا! من از مدرسه آمده بودم و چون بىچادر پیش ایشان نمىرفتم چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و رفتم پیش آقاجانم. گفت آن طرف کرسى بنشین. خانوادۀ داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقا جانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذیرایى کرده بود. در این هشت روزى که آقا [داماد] در منزل آقاجانم اقامت کردند، آقاى کاشانى [روحانى مبارز مشهور] هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند. براى اینکه خانه آقاى کاشانى و آقا جانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقاى کاشانى به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردى؟» در پى خانه مىگشتند تا اجاره کنند و عروس را ببرند. بنا بود در تهران عروسى کنند و بعد به قم بروند و بعد از هشت روز خانه پیدا شد. همان خانهاى بود که در خواب دیده بودم، همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پردههایى که بعداً برایم خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. آقاجانم گفت: «من را وکیل کن که من آسیداحمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغۀ عقد را بخوانند. آقا [داماد ]هم برادرش آقاى پسندیده را وکیل مىکند» من یک مکثى کردم [به رسم دوران] و بعد گفتم قبول دارم و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند خانه مهیا شد، آقام گفت که به اینها اثاث [جهیزیه ]بدهید که مىخواهند بروند آن خانه. اثات اولیه مثل فرش و لحاف کرسى و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها مثل چراغ نفتى را فرستادند و یک ننه خانم داشتیم که دایۀ خانمم بود، او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا براى پذیرایى و آشپزى. شب 16 یا 15 ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکى که دختر عمهام با سلیقه روى آن را با گل نقاشى کرده بود دوختند و من پوشیدم.(خمینی روح الله، ص415)
هرگز مهرم را مطالبه نکردم
مهریهام هزار تومان بود. خانوادۀ داماد گفتند: «اگر مىخواهید خانه مهر کنید.» ولى پدرم به من گفت: «من قیمت ملک و خانههایشان را نمىدانستم. نمىدانستم قیمت در خمین چطور است؛ به همین دلیل هم پول مهر کردم.» من هرگز مهرم را مطالبه نکردم. اما امام آخرهاى عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانۀ قم به عنوان مهر من باشد. امام(س) همیشه احترام مرا داشتند. هیچوقت با تندى صحبت نمىکردند. اگر لباس و حتى چاى مىخواستند، مىگفتند: «ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟» گاهى اوقات هم خودشان چاى مىریختند. یادم مىآید که یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده که از پشتبام به منزل همسایه رفته بودند، اعتراض کردند و گفتند: در آن خانه نوکر بوده است. و از این بابت نگران بودند. ولى من گفتم: «کسى آنجا نبوده است.» و ایشان دیگر هیچ نگفتند. امام حتى در اوج عصبانیت، هرگز بىاحترامى و اسائۀ ادب نمىکردند. همیشه در اتاق، جاى بهتر را به من تعارف مىکردند. تا من نمىآمدم سرسفره، خوردن غذا را شروع نمىکردند. به بچهها هم مىگفتند: صبر کنید تا خانم بیاید. ولى اینطور نبود که بگویم زندگى مرا با رفاه اداره مىکردند. طلبه بودند و نمىخواستند دست پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمىخواست. دلشان مىخواست با همان بودجۀ کمى که داشتند، زندگى کنند. ولى احترام مرا نگه مىداشتند و حتى حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من مىگفتند: جارو نکن. اگر مىخواستم لب حوض روسرى بچه را بشویم، مىآمدند و مىگفتند: بلند شو، تو نباید بشویى. من پشت سر ایشان اتاق را جارو مىکردم و وقتى منزل نبودند، لباس بچهها را مىشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسى که همیشه در منزلمان کار مىکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتى ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم. ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را مىشویم، به فریده، یکى از دخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف مىشوید. فریده دوید و آمد. ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت. روى هم رفته باید بگویم که حضرت امام این کارها را وظیفۀ من نمىدانستند و اگر به جهت نیاز گاهى به این کارها دست مىزدم. ناراحت مىشدند و آن را به حساب نوعى اجحاف نسبت به من مىگذاشتند. حتى وقتى وارد اتاق مىشدم، به من نمىگفتند: «در را پشت سرتان ببندید.» صبر مىکردند تا بنشینم و بعد خودشان بلند مىشدند و در را مىبستند.( آرشیو مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى)