وقتی به خانه شهرزاد رفتم و شوهرم را در قاب عکس خانه اش دیدم...!

زن ۴۴ ساله ای که برای حفظ پایه های لرزان زندگی اش به کلانتری مراجعه کرده بود، در حالی که مدام تکرار می کرد، «این کار چیزی جز خیانت نیست!» به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و به امور خانه داری مشغول شدم تا این که در ۲۲ سالگی

وقتی به خانه شهرزاد رفتم و شوهرم را در قاب عکس خانه اش دیدم...!
پیشنهاد ویژه

به گزارش منیبان به نقل از چمدون، زن ۴۴ ساله ای که برای حفظ پایه های لرزان زندگی اش به کلانتری مراجعه کرده بود، در حالی که مدام تکرار می کرد، «این کار چیزی جز خیانت نیست!» به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و به امور خانه داری مشغول شدم تا این که در ۲۲ سالگی «قنبر» به خواستگاری ام آمد. او شغل دولتی داشت و جوانی با وقار و با اخلاق بود، به همین دلیل خیلی زود پای سفره عقد نشستم و با او ازدواج کردم.

دو سال بعد در حالی زندگی مشترک ما آغاز شد که همه فامیل حسرت زندگی مرا داشتند، چرا که قنبر در دل همه اطرافیانم جا باز کرده بود و مشکلات دیگران را حل می کرد. به قول خودش مشاوری بی مزد و کار راه انداز بود. در حالی که دو فرزندم هر روز قد می کشیدند من هم از این زندگی راضی بودم و هیچ مشکلی نداشتم.

قنبر از حدود ۹ سال قبل هفته ای دو شبانه روز به ماموریت اداری می رفت و من هم تلاش می کردم تا در نبود همسرم اوضاع منزل را مدیریت کنم. در همین اثنا جلسات خانگی شعرخوانی و سپرده گذاری مالی را به راه انداختم تا همسایگان و اطرافیانم را هر هفته دور هم جمع کنم. به قول معروف هم فال بود و هم تماشا!

هر هفته با تعدادی از اهالی محل به صورت دوره ای در منزل یکی از اعضای جلسه شب نشینی داشتیم و از مشاعره، شعرخوانی و تفسیر و معانی اشعار بهره می بردیم. در پایان جلسه نیز با اندک مبالغی که اعضای جلسه سرمایه گذاری کرده بودند قرعه کشی می کردیم و مبلغی را به صورت وام قرض الحسنه در اختیار برنده قرار می دادیم. خلاصه این روزهای شیرین به همین ترتیب سپری می شد تا این که هفته گذشته قرعه وام به نام زن جوانی درآمد که به تازگی عضو جلسه محلی ما شده بود.

شهرزاد، در پایان این شب نشینی از همه دعوت کرد تا جلسه بعدی برای آشنایی بیشتر در منزل او برگزار شود. اعضای جلسه هم پذیرفتند و به همین دلیل جمعه قبل من به همراه چند نفر دیگر از همسایگان راهی منزل شهرزاد شدیم. او با گشاده رویی به استقبال مان آمد و ما را به درون واحد آپارتمانی اش برد. هنوز تعدادی از اعضا نرسیده بودند که گفت وگوها و شعرخوانی لذت خاصی را ایجاد کرد.

فکاهی و جوک گویی هرکدام از خانم ها نیز بر گرمی این دورهمی شبانه می افزود. در اثنای همین لبخندها ناگهان چشمم به عکس سه نفره روی دیوار افتاد که شهرزاد را در کنار دختری خردسال و مردی جوان نشان می داد. هرچه بیشتر به آن عکس دقت می کردم چشمانم از شدت تعجب گردتر می شد. باور نمی کردم اما تصویر آن مرد شباهت عجیبی به قنبر داشت.

خودم را فراموش کرده بودم و چشم از آن عکس برنمی داشتم. شهرزاد که متوجه موضوع شده بود رو به من کرد و گفت: این تصویر خانوادگی را سال گذشته در مسافرت شمال گرفتیم. آن دختر کوچک هم شهناز است که از آغوش پدرش جدا نمی شد. با نگرانی پرسیدم: «اسم شوهر شما چیست؟!»

وقتی نام «قنبر» را بر زبان راند و شغل اداری او را گفت، دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. هنگامی که چشم باز کردم همه اعضای جلسه در اطرافم جمع شده بودند و با نگرانی و وحشت به سروصورتم آب می پاشیدند. اشک ریزان فریاد زدم من ۲۲ سال است با قنبر زندگی می کنم اما نمی دانستم او زن دیگری هم دارد!

شهرزاد هم که گویی خجالت زده و تحقیر شده بود، مرا در آغوش گرفت و گریه کنان گفت: او ۹ سال قبل به من گفت با همسرش مشکل دارد و در کشاکش طلاق هستند، به همین دلیل مرا به صیغه خودش درآورد و هفته ای دو روز را در خانه من بود و بقیه روزها را به ماموریت اداری می رفت! من نمی دانستم او هنوز متاهل است وگرنه هیچ گاه آشیانه ام را روی پایه های زندگی یک زن دیگر بنا نمی کردم چرا که این ماجرا را عین خیانت می دانم و من هم فریب خورده ام…

آن شب از خانه شهرزاد بیرون آمدم در حالی که همچنان آسمان دور سرم می چرخید. حالا هم به کلانتری آمده ام تا در مورد قنبر و زن صیغه ای اش یاری ام کنید.


ت ت
کدخبر: 159560 تاریخ انتشار
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    در رسانه های دیگر بخوانید
    ارسال نظر

    پربیننده‌ترین
    اخبار روز سایر رسانه ها