گنج قارون، صبر ایوب، عمر نوح
برای کار در پاساژ آنتیکفروشهای تهران چه چیزی لازم دارید؟
به گزارش منیبان، روزنامه ایران نوشت: «تیکتاک تیکتاک؛ صدای ساعت شماطهدار قدیمی است که در سکوت مغازه آنتیکفروشی پیچیده است. نمیشود راحت از اجناس مغازه چشم برداشت. از صورتکهای کوچک کندهکاری شده روی آویز تمامنقرهای، از ابروهای بههمپیوسته ناصرالدینشاه روی جاشمعی شیشهای، ظرفهای بلوری فرانسوی ۸۰ساله با طرح گل سرخ و ... .
پاساژ چهلستون خیابان منوچهری تهران مانند نمایشگاهی پرزرق و برق است. مغازههای آنتیکفروشی و اجناس خیرهکننده آن در هماهنگی کامل با معماری و دکوراسیون این مکان قرار گرفتهاند. پاساژی کمرفتوآمد که ۵۰ سال است در گوشه شلوغ تهران سکوتی لذتبخش دارد. این شغل مانند سابق پررونق است یا مانند بسیاری از مشاغل پیشین، در حال ازبینرفتن؟
همراه باد سردی که در خیابان منوچهری میپیچد وارد پاساژ میشوم و در پشتم بسته میشود. در جایم میایستم و به نمای لوستری برنزی که از سقف روی حوض فیروزهای آویزان است، خیره میشوم. نمای لوستری با قدمت ۱۰۰ساله، کاری از کمپانی فرانسوی باکارات که از سال ۱۷۶۴ تولید کریستالهای لوکس را آغاز کرده است. روی حوض ایرانی انگار قابی از یک نقاشی است. روی لبههای حوض گلدانهای سبز خودنمایی میکنند و فرشهای قرمز از ورودی تا دور حوض روی زمین پهن شدهاند. دورتادور راهروهای این پاساژ سهطبقه ستونهای چوبی نازک کنگرهداری قرار دارد که آدم را یاد چهلستون اصفهان میاندازد. روی ستونهای ورودی کاشیهایی با نقشی از گلدانهایی با گلهای رنگارنگ چشم را نوازش میدهد. دور حوض ایرانی مغازههای آنتیکفروشی ویترینهای شلوغی پر از اجناس قدیمی دارند. داخل مغازهای میشوم و سر صحبت را با محمود ایرجی که قدیمیترین دکاندار مجموعه است، باز میکنم؛ پیرمرد کتوشلواری خوشپوش و خوشرو پشت میز با یکی از دوستان گرم صحبت است.
ایرجی بیش از ۴۰ سال است که کار در این فضا را تجربه کرده است. او از آقای باغستانی میگوید که با ذوق شخصی این پاساژ را بنا کرد و محمود هم چند سال بعد از افتتاح، کار را در این پاساژ شروع کرد. او از ضعیفشدن فضای کسب و کار میگوید و از روزهایی میگوید که توریستهای بیشتری به ایران میآمدند و مردم انگیزه بیشتری برای خرید این اجناس داشتند. او ادامهدهنده شغل پدر است و حالا یکی از فرزندانش هم علاقهمند این شغل نوستالژیک شده است: «یادگرفتن زیروبم این شغل فقط عشق و علاقه میخواهد.» از او میپرسم از قدیمیهای این بازار چه کسانی ماندهاند که غمی در صدایش میپیچد و میگوید: «همه یا فوت کردند یا فروختند و رفتند. اینجا از من قدیمیتر نیست.» ایرجی با سالها سابقه در این کار میگوید: «اجناس خارجی ما ۸۰درصد مال فرانسه است و ۲۰درصد روسی. چون ذائقه مردم ما هنر این کشورها را بیشتر میپسندد.»
کنار مغازه روبهرویی، دیواری پر از کاشیهای قدیمی است و بالای کاشیها نقشهای کمرنگی از نقاشی روی دیوار است که منظره یک شکارگاه را نشان میدهد. نقاشیهایی که مرور زمان رنگ آنها را زایل کرده است. وارد مغازه دیگری میشوم که همه چیز در آن پیدا میشود؛ از سماورهای بزرگ برنجی روسی تا چراغهای نفتی که در دوره قاجار وارد ایران شد. مرد فروشنده پشت ویترینی پر از تسبیح، مهر، انگشتر، سکههای قدیمی و جاسیگاریهایی با طرحهای برجسته و رنگارنگ ایستاده است. او با خنده میگوید: «یکی کفترباز است، یکی ماشینباز. ما هم عشق این کار را داریم و گرفتار شدهایم. این کار فقط علاقه است و اگر بخواهی درست حساب کنی، میبینی نمیصرفد. ما عاشق خردهریز قدیمی هستیم و وقتی یک چیز قدیمی پیدا میکنیم یک طوری کیف میکنیم که انگار چلوکباب خوردهایم.» او هم میگوید مشتری کمی دارد و کار مانند سابق پررونق نیست. لباس زربافت قدیمی که پشت او به دیوار آویزان شده باعث میشود حواسم پرت شود: «این لباس زمان قدیم مد بوده و خانهای قدیم میپوشیدند. تقریباً ۹۰سال قدمت دارد و زربافت است با نقرههایی که در لبهها کار شده است.»
سقف چوبی پاساژ طبله کرده و نیاز به مرمت دارد اما راهپلهها کاشیهایی به رنگهای متنوعی دارد که روی دیواره آن کار شده و به نظر بسیار قدیمی میآید. کمی که نزدیکتر میشوم، چهرههای کوچکی روی کاشیها میبینم که به نظر چهره شاهزادههای قاجاری باشد. به مغازه دیگری میروم که چند جوان در آن مشغول حرفزدن هستند. مسعود که در جریان همه جزئیات پاساژ است، تعریف میکند که قدمت این پاساژ ۵۰ سال است و آقای باغستانی آن را بنا کرده است: «سازنده این پاساژ در شیراز خانهای میخرد. اینجا هم پیش از پاساژ یک خانه قدیمی بزرگ بوده است. این کاشیها از آن خانه سنتی شیراز به اینجا آورده شده و قدمتش بسیار بیشتر از بناست.» داخل مغازه سقف چوبی با طرح گل خودنمایی میکند که این هم از خانه شیراز به اینجا آورده شده است. مسعود از مرمت بنا میگوید: «بعد از فاجعه پلاسکو، ما و همصنفها در این پاساژ با آتشنشانی در تماس هستیم و دائم کپسولها را تعویض میکنیم و سیمکشیها را هم تعمیر کردهایم. در مراحل بعدی قرار است سقف و نقاشیهای قدیمی دیوار هم مرمت شود.» او از چند مغازهای میگوید که از صنفهای دیگر هستند و استهلاک بنا را با رفتوآمد وسایل خود بالا میبرند.
او که نسل چهارم یک خانواده آنتیکفروش است، از عشق و علاقهای میگوید که باعث شد بر خلاف تحصیلاتش راهی این شغل شود: «قدیمیها میگفتند این شغل گنج قارون، صبر ایوب و عمر نوح میخواهد.» جواب دقیق را پیدا کردم. واقعاً چه کسی است که همه اینها را یکجا داشته باشد؟ کمی آنطرفتر از پاساژ، بورس لوازم آرایش است و راه راحتتری برای کسب معاش. میپرسم مسعود چرا این شغل را انتخاب کردی؟ میگوید: «راستش من تحصیلات عالیه در رشته کامپیوتر دارم و تا نوجوانی از این شغل خوشم نمیآمد اما کمکم دیدم تمام عشق من همین کار است و این شد که وارد این شغل شدم.» او با حوصله، اجناس مغازه را معرفی میکند و با تسلطی که به زبان انگلیسی دارد از شرکتهای معتبر خارجی مانند «باکارات» یا «کریستوفل» فرانسوی میگوید: «همین حالا در کشور خودمان نقرهکاری و قلمزنیهای فوقالعادهای داریم که بهمراتب از کارهای قدیمی این هنر ارزشمندتر و زیباتر هستند اما متأسفانه در نبود حمایت این هنرمندان کسی آنها را نمیشناسد.»
او شیشه ویترین را کنار میزند و ظرفی بلوری را نشانم میدهد که ۱۰۰ سال است آب به خودش ندیده و ۱۵میلیون تومان قیمت دارد: «مردم در شوش همین پول را برای ظرف چینی میدهند و دو سال بعد یک میلیون هم ارزش ندارد اما این جنس برود دوباره بیاید باز هم قیمت دارد. هر روز هم به ارزش این جنسها افزوده میشود.»
هر چه بیشتر حرف میزنیم تصویر دقیقتری از این شغل در ذهنم ساخته میشود؛ شغلی که در این اقتصاد دیگر مانند سابق راه خوبی برای امرار معاش نیست. مسعود با خنده به یک جمله کلیدی در این صنف اشاره می کند و میگوید: «پدربزرگم میگفت هر وقت خواستید چیزی بخرید سعی کنید اول خودتان خوشتان بیاید چون اگر ۵۰ سال فروش نرفت، هر روز دیدنش شما را اذیت نمیکند.» دوری در پاساژ میزنم و بیرون میروم. دوروبر پاساژ پر از فروشندههای دستفروشی است که در بساطشان اجناس آنتیک دارند اما رونقی در کار نیست. انگار مشتریها فقط برای خرید لوازم آرایشی به اینجا میآیند.»