امشب متنی را که توسط دوستم «آشنا» فرستاده شده بود، خواندم.
در این متن، دو تامل نهفته بود یکی به تعبیر دکتر زندی، چشم
پزشک که افتخار آشنایی با او را ندارم با توصیف
زیبایی که از گذار عمر و زمان کرده بود که با خواندن متن این ظرافت را خواهید یافت.
اما این متن، از جهت دیگری نیز مرا به تامل واداشت: چقدر کم شدهاند آدمهایی که با اشعار بزرگان ادب، زندگی کردهاند، تلخیها و شیرینیهای زندگی را در قالب اشعار با خود مرور کرده و با آن زیستهاند و گاهی مرهم بر دل گذاشتهاند. رمز ماندگاری فرهنگ
ایران با چنین فضایی از نسبتهای فرهنگی نهفته و تداوم یافته است.
چنین مردمی نسبت بسیار نزدیکی با عقبه فرهنگی و ادبیات کشور دارند و به نوعی حامل ارزشهای انتقال نسلی هستند.
این روزها چقدر جای افسوس دارد که دیگر نسبتهای کمتری از چنین فرایندی را احساس میکنیم حتی این جریان در کتب درسی و آموزشی هم رو به افول است. و از همه قابل تاملتر اینکه شمار محدودی از افرادی که در بالاترین مراکز سیاستگذاری و تصمیم گیری برای فرهنگ و طرح صیانت و.... نشستهاند نسبت قابل ملاحظهای با فرهنگ غنی و شعر و ادبیات معاصر از نیما تا شفیعی کدکنی دارند.
و اما متن:
دکتر زندی
امشب یه آقایِ جااُفتاده ای اومد داخلِ مطب، سلام کرد و نشست کنارِ دستم ، گفتم : بفرمائید مشکلتون چیه: ....
گفت: بیابان را سراسر مَه گرفته است....
بی اختیار گفتم: چِراغِ قِریه پنهانست
گفت: موجی گَرم در خونِ بیابان است....
گُفتم: نیما... گفت: نخیر شاملو...
نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاینه اش کردم.... یعنی تا حالا هیشکی دنیا را از پُشتِ آبِ مروارید یا کاتاراکت به این قشنگی واسه ام توصیف نکرده بود... خندیدم و پرسیدم: چندسالتونه:
اونم خندید و گفت:
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز...
بی اختیار گفتم: فروریخت پَرها نکردیم پرواز...
اونم گفت: ببخشای ای روشنِ
عشق بر ما ببخشای..
گفتم: فریدون مشیری.. بلافاصله گفت : نخیر شفیعی کدکنی و هفتاد و شیش سالمه....
یعنی تا حالا هیشکی گُذرِ عمر را اینقد قشنگ برام توصیف نکرده بود ....