روایتی از احیای یک زندگی
نیایش رو به دوربین شمع تولد یازدهسالگیاش را فوت میکند. همه با خوشحالی دست میزنند. مادر به صورت معصوم دخترش خیره میشود و با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکند...
به گزارش منیبان، روزنامه ایران نوشت: ««یکی بود که هنوز هم هست. امسال برای من خیلی مهم است چون دوباره فرصت زندگی پیدا کردم. در سرزمین خاطرهها آنان که میبخشند همیشه سبزند و آنان که محبت و دوستی میکنند ماندگار؛ ماندگار مثل قلبی که با پرواز صاحبش به آسمانها همچنان میتپد. با ایثار خانواده او فرصتی دوباره یافتم تا با عشق زندگی کنم.»
نیایش رو به دوربین عین این عبارات زیبا را به زبان میآورد و شمع تولد یازدهسالگیاش را فوت میکند. همه با خوشحالی دست میزنند. مادر به صورت معصوم دخترش خیره میشود و با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکند. تصاویر تلخ شهریور سال گذشته مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانش رد میشود؛ روزی که پزشک از آنها خواست هر چه سریعتر نیایش را به تهران منتقل کنند تا در اولین فرصت پیوند قلب شود. قلب نیایش مثل قبل نمیتپید و ثانیهها برای او به سرعت سپری میشد.
«زندگی نیایش به مویی بند بود اما دستان مهربان پدر و مادری که نمیدانیم کی هستند با اهدای قلب عزیز ازدسترفتهشان زندگی دوبارهای به دختر من دادند.» فاطمه حسینی با بغض از روزهایی میگوید که ویروس کرونا به قلب دخترش حمله کرد و ماهیچههای تپنده را از کار انداخت؛ روزهایی که مثل باد گذشت و ایثار و فداکاری پدر و مادری باعث شد تا قلب نورچشمیشان در سینه نیایش جا بگیرد: «تا قبل از این اتفاق هیچ وقت با واژه مرگ مغزی و اهدای عضو آشنایی نداشتم. اگر کسی میگفت اهدای اعضای بدن بیمار مرگ مغزی میتواند جان چند انسان را از مرگ نجات دهد باور نمیکردیم اما امروز من و همه اعضای خانواده و فامیلها داوطلب اهدای عضو شدیم. من هم با همه وجود، بخشش و ایثار خانوادهای که اعضای بدن عزیزشان را اهدا کردند لمس کردم.»
فاطمه از شهریور سال گذشته و مسیری که تا پیوند قلب برای نیایش طی شد، میگوید: «ساکن اهواز هستیم. نیایش تا قبل از این اتفاق هر روز هزار تا طناب و دو هزار حلقه میزد. ورزشکار بود و دوست داشت در یکی از رشتههای ورزشی افتخارآفرینی کند. همسرم کادر درمان است و از ابتدای شیوع کرونا در بیمارستان کنار پزشکان و پرستاران به بیماران رسیدگی میکند. اوایل شهریور به کرونا مبتلا شد و من و پسرم هم مبتلا شدیم. روزهای سختی بود اما دلخوشیام این بود نیایش مبتلا نشده است. بعد از چند روز نیایش را با علائم دل درد به بیمارستان بردم. پزشکان تشخیص سنگ صفرا دادند و قرار شد روز بعد جراحی شود. شب وقتی کنار دخترم بودم گفت سمت چپ بدنش درد میکند. صبح که پزشک جراح آمد موضوع را به او گفتم. دستور داد از قلب نیایش اکو بگیرند. وقتی جواب اکو آمد از چهره پزشک متوجه شدم اتفاق بدی افتاده است. از ما خواست سریعتر نیایش را به بیمارستان شهید رجایی تهران منتقل کنیم. دنیا دور سرم چرخید. نیایش همه روزههایش را میگرفت و بدن قوی و سالمی داشت. فکر میکردم شاید همه اینها خواب باشد اما نبود. پزشک با نشاندادن تصاویر قلب نیایش گفت ویروس کرونا روی ماهیچههای قلب تأثیر گذاشته و باعث از کار افتادن آنها شده است. هر ثانیه برای ما به اندازه یک سال گذشت. به سرعت او را به تهران و بیمارستان رجایی منتقل کردیم. دکتر مهدوی بعد از معاینه و آزمایشها گفت باید هر چه سریعتر پیوند قلب شود. تنها راه نجات او همین بود. با تجویز پزشک نیایش به خواب مصنوعی رفت و به زیر دستگاه منتقل شد.»
حرفهای مادر که به اینجا میرسد بغض میکند و چند ثانیه سکوت حاکم میشود: «۳۷ سال دارم اما چهرهام در آن چند هفته به اندازه ۲۰ سال پیر شد. شب و روز دعا میکردم و اشک میریختم. التماس کردم قلب مرا به نیایش بدهند اما پزشکان گفتند امکان ندارد و باید قلب اهدایی شرایط خاصی داشته باشد. در آن لحظات دلم هوای حرم امام رضا(ع) کرد. از همسرم خواستم برای من و پسرمان بلیت بگیرد تا به مشهد برویم. نمیتوانستم بیمارستان بمانم و خاموششدن شمع زندگی دخترم را ببینم. لحظهای که به در حرم رسیدیم موبایلم زنگ خورد. از بیمارستان بود. دستم میلرزید و نمیتوانستم جواب بدهم. از پسرم خواستم جواب بدهد. با دست گوشهایم را گرفتم اما با لبخند پسرم متوجه شدم اتفاق خوبی افتاده است. همسرم با خوشحالی فریاد میزد برای نیایش قلب پیدا شده ولی ریسک عمل جراحی و پیوند بالاست. از من خواست برگردم. گفتم در حرم میمانم تا وقتی که نیایش سالم از اتاق عمل بیرون بیاید. هفت صبح همسرم تماس گرفت و گفت عمل پیوند با موفقیت انجام شده و دخترمان را به آیسییو منتقل کردهاند. همان روز برگشتیم. دو روز بعد بدنش قلب پیوندشده را پس زد و نیایش دوباره به زیر دستگاه منتقل شد، اما خوشبختانه با داروهایی که تزریق کردند قلب شروع به تپیدن کرد و دخترم به زندگی برگشت. حالا نیایش کلاس چهارم است و من قدردان مادری هستم که نمیدانم چه کسی است، کجا زندگی میکند و لحظهای که قلب فرزندش را میبخشیده چه حالی داشته است؟»
او میگوید بعد از عمل، من و همسرم و خانوادههایمان داوطلب اهدای عضو شدیم. حالا میدانیم اگر مرگ مغزی شدیم اعضای بدن ما زیر خاک نمیرود و به چند بیمار نیازمند مثل دخترم زندگی دوباره میبخشد.
«دوماه به تولد ۱۸ سالگیاش مانده بود. بارها از من میخواست اجازه بدهم فرم اهدای عضو را پر کند تا اگر یک روز اتفاقی برایش افتاد اعضای بدنش را به بیماران نیازمند اهدا کنیم. پدر بودم و دلم نمیآمد قبول کنم، اما انگار خدا او را بیشتر از ما دوست داشت. خیلی زود به آرزویش رسید و با اهدای اعضای بدنش چند بیمار از مرگ نجات پیدا کردند.»
مجید آبچی از آن روزها یاد میکند؛ روزهایی که شمع زندگی محمدرضا در ۱۷ سالگی خاموش شد اما چراغ زندگی چند بیمار نیازمند با اعضای بدن او دوباره روشن شد: «کارمند بازنشسته بیمارستان شریعتی هستم. محمدرضا فرزند بزرگ من بود. از وقتی خودش را شناخت آرزو داشت بتواند به دیگران کمک کند. وقتی هم شنید با ثبت نام در بیمارستانها و دانشگاههای علوم پزشکی میتواند داوطلب اهدای عضو شود از من خواست موافقت کنم. در مقطع پیشدانشگاهی درس میخواند و بالاخره مخفیانه دور از چشم ما از طریق هلال احمر در سامانه داوطلبان اهدای عضو ثبت نام کرده بود. میگفت اعضای بدن من بعد از مرگ میتواند جان جوانی را که ازدواج کرده و بچه دارد نجات دهد، پس چرا این کار را انجام ندهم؟ انگار به دلش افتاده بود که قرار است فرشته نجات چند انسان دیگر باشد.
یکی از شبهای بهمن ماه آخرین بار محمدرضا را وقتی مشغول کار با کامپیوتر بود دیدم. از مدرسه آمده بود و میخواست برای درسخواندن به کتابخانه مسجد برود. خوابیده بودم که همسرم با نگرانی بیدارم کرد. گفت حال محمدرضا خوب نیست. از حمام آمده بود و حوله به تن داشت. میگفت یک طرف بدنم لمس شده. با شنیدن علائمی که میگفت و با توجه به تجربیاتی که داشتم فوراً با اورژانس تماس گرفتم. او را به بیمارستان فیاضبخش منتقل کردند. متأسفانه با وجود اصرار من پزشکان تصور میکردند پسرم چیزی مصرف کرده و معده او را شستوشو دادند. روز بعد وقتی پزشک معالج سیتیاسکن، سر پسرم را دید گفت خونریزی مغزی کرده و باید به آیسییو منتقل شود. بیمارستان آیسییو نداشت و با آمبولانس او را به بیمارستان شریعتی منتقل کردیم. سطح هوشیاری محمدرضا سه بود و این یعنی دیگر امیدی وجود نداشت.
وقتی پزشکان معالج اعلام کردند مرگ مغزی شده نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. یکی از پزشکان موضوع اهدای عضو بدن محمدرضا را مطرح کرد. آن لحظه یاد آخرین خواستهاش افتادم. خودش داوطلب اهدای عضو شده بود. سالها در بیمارستان مسئول مدارک پزشکی بودم و بیماران زیادی را میدیدم که به خاطر از کار افتادن یک عضو حیاتی چه زجری میکشند. میدانستم هر عضو بدن پسرم میتواند زندگی دوباره و بدون درد و رنجی را به آنها بدهد. سخت بود اما خواسته پسرم را انجام دادم. قلب، ریهها، کلیهها، کبد و قرنیه چشمهای او را اهدا کردم. قلب او را به یک پسر ۲۷ ساله پیوند زدند و یک دختر جوان و مرد میانسالی هم کلیههای او را گرفتند. پسرم رفت اما چند دختر و پسر دیگر به زندگی برگشتند. خوشحالم که هنوز قلب پسرم میتپد و زندگی را در رگهای جوان دیگری جاری میکند.»
یاد حرفهای دکتر کتایون نجفیزاده، مدیر انجمن اهدای عضو ایرانیان، میافتم که گفت ۲۵ هزار بیمار نیازمند پیوند در لیستهای انتظار اعضای مختلف بدن وجود دارند و هر روز هفت تا ۱۰ نفر از آنان یعنی هر دو تا سه ساعت یک نفر به دلیل نرسیدن عضو پیوندی فوت میکند.»