ماجرای مرد جوانی که از زنش هرشب کتک میخورد!
صدایش پشت تلفن میلرزید، گاه سرفهای میکرد تا صدایش صاف شود و گاه نفس عمیقی میکشید تا شاید لرزش صدایش را کمتر کند. میگفت: 6 ماه است که عقد کردهایم، چند روز پیش به همسرم با عصبانیت گفتم: «مجبور به ازدواج با او شدهام و علاقهای هم به او نداشتم» همین باعث شد همسرم دیگر با من حرف نزند و حالا هم شنیدهام درخواست طلاق داده است. در حالی که من فقط در عصبانیت چنین حرفی را به او زدهام و قصدی نداشتم.
به گزارش منیبان؛ اسمش محمد-پ است 31 ساله و شیرازی مقیم تهران، توضیح میدهد که با دخترخالهاش ازدواج کرده و ادامه میدهد: خانوادهام خواستند با او ازدواج کنم چون معتقد بودند ممکن است زمان ازدواج بگذرد! نفسی میکشد و میگوید: من متولد سال 71 هستم و همسرم متولد سال 61 یعنی ده سال از من بزرگتر است.
خانوادهام گفتند دخترخالهات ممکن است دیگر نتواند ازدواج کند و تو باید با او ازدواج کنی.
من نمیتوانستم با این ازدواج مخالفت کنم، اگر مخالفت هم میکردم نتیجهای نمیداد، مرا شب بردند خواستگاری و همانجا صیغه عقد را جاری کردند و ما شدیم زن و شوهر...
با شنیدن حرفهای این جوان درباره ازدواج اجباریاش آن هم با دخترخالهای که ده سال از او بزرگتر است به فکر معکوس شدن ازدواج اجباری میافتم، زمانی پدرها، برادرها و مادرها، دختران را مجبور به ازدواج میکردند و حالا این جبر برعکس شده و به پسرها رسیده، پسر 20 ساله با دختر 30 ساله، شاید اگر عشقی در میان بود، میشد پذیرفت و حتی میتوان باور کرد. ازدواج مردی با زنی بزرگتر از خود به خودی خود امر نکوهیده و ناپسندی نیست، اما وقتی اجبار باشد ناپسند است چه ازدواج با دختر یا پسری کوچکتر یا چه بزرگتر از خود و چه ازدواج اجباری به دلیل مناسبتهای فامیلی!
این جوان میگوید: 110 سکه مهریه دخترخالهام کردم و نمیخواهم طلاقش بدهم ولی اگر مهریهاش را بخواهد به اجرا بگذارد و مرا به زندان بفرستد چه باید بکنم؟ توضیح میدهم که اگر توان مالی نداشته باشی به زندان نمیروی قسطی باید پرداخت کنی و حتی پرداخت مهریه دلیلی بر طلاق نیست و... میپرسد: راستی اگر رفتیم به دادگاه میتوانم از قاضی بخواهم او کمتر کار کند و بعدازظهرها خانه باشد؟ میگویم: نیازی نیست قاضی بگوید، خودت هم بگویی کفایت میکند. میگوید: خودم دو بار به همسرم گفتم و هر دو بار زده زیر گوشم و گفته که به من ربطی ندارد.
حکایت این جوان حکایت عجیبی است، گاه او بغض میکند، گاه حس مردانه میگیرد و گاه کودکی میشود در مخمصهای عجیب گیر کرده، گاه عاشقی میشود که از عشق لطمه خورده، اما او از زندگیاش ناراضی است، درآمدش ناچیز است و زندگیاش روی هوا، شاید این حکایت برخی دیگر از جوانانی باشد که مجبور به انجام ازدواجهای این چنینی میشوند.