زن جوان: شوهرم من را تا جهنم برد!
نزدیک بود دستی دستی خودم را بدبخت و فلک زده کنم. درست از لبه پرتگاه بدبختی برگشتم و شاید بهترین تصمیم این بود که به مشاور مراجعه کردم. من به اجبار و اصرار پدرم ازدواج کردم. او می گفت خانواده ای اسم و رسم دار هستند و پسرشان هم مثل پدر و پدر بزرگش سنگین و کم حرف است.
به گزارش منیبان؛ خانواده ام بدون آن که نظری از من بخواهند خودشان بریدند و دوختند و لباس عروسی به تنم پوشاندند. تن به ازدواج اجباری با پسر جوانی دادم که ۱۵ سال تفاوت سنی داشتیم. او فوق العاده سخت گیر و بداخلاق بود و مرا زیر ذره بین می گذاشت. روزهای اول فکر می کردم چون خیلی از او کوچکتر هستم همه کارهایم اشتباه است. بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که او مشکل روحی و روانی دارد. سرکوچکترین حرفی بداخلاقی می کرد و جلوی آشنا و غریبه مرا یه باد ناسزا و توهین می گرفت. با مادرم صحبت کردم. گفت نباید پدرت بویی از این ماجرا ببرد چون خون به پا می کند و از طرفی تو باید به خاطر حفظ آبروی مان هم که شده بسوزی و بسازی . مادرم معتقد بود مردها همه سرو ته یک کرباس هستند و مردی که بدخلق نباشد مرد نیست. دست از پا درازتر به خانه ام برگشتم. به سفارش مادرم می سوختم و می ساختم اما هر روز که می گذشت اخلاق و رفتار شوهرم بدتر می شد. پشیزی برایم ارزش و احترام قایل نبود و تازه فهمیدم در فضای مجازی با دختری در ارتباط است. این مساله ذره ذره مرا خرد می کرد و می شکست.
دوباره به سراغ بزرگترها رفتم. این بار از مادر شوهرم کمک خواستم. با این که خیلی ناراحت شده بود اما سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند. او گفت باید هر چه زودتر بچه دار بشوید و … .
این بار هم بی نتیجه و دست خالی به خانه برگشتم. شوهرم را زیر نظر گرفته بودم که فهمیدم قرص و مواد مخدر هم مصرف می کند. چون راهی به نظرم نمی رسید تصمیم احمقانه ای گرفتم. می خواستم معتاد شوم و با این کار از همسر بی معرفت خودم انتقام بگیرم. خیلی عادی کنار او نشستم و یکی دوبار هم مواد مصرف کردیم. اما من که این کاره نبودم دچار عذاب وجدان شدم و از لبه پرتگاه برگشتم. به مشاوره آمده ام تا از آقای دکتر راهنمایی بگیرم.