مرور حوادث گذشته؛
دعوت شیطانی سعید از دختر مشهدی به خانهاش
آن روز که به امید ساختن یک زندگی رویایی با «سعید» دعوت او را پذیرفتم و به خلوتگاه شیطانی او رفتم، هیچ گاه فکر نمی کردم که همه این ابراز علاقه ها و عشق های خیالی چیزی جز هوسرانی نیست و او مرا در میان یک رسوایی بزرگ رها خواهد کرد.
به گزارش منیبان؛ دختر 21 ساله در حالی که از شدت شرم چشمان گریانش را به کف اتاق مددکاری اجتماعی کلانتری گلشهر دوخته بود، درباره سرگذشت تلخ خود به مشاور و کارشناس اجتماعی گفت: سال ها قبل پدرم به صورت غیرقانونی به ایران مهاجرت کرد و در منطقه گلشهر مشهد ساکن شدیم.
پدرم برای تامین هزینه های زندگی هر روز صبح سر گذر می رفت و با درآمد کارگری روزگار می گذراندیم. با آن که زندگی سختی داشتیم اما من به تحصیلاتم ادامه می دادم تا روزی به جایی برسم و کمک حال خانواده ام باشم. خلاصه زمان گذشت و من با گرفتن دیپلم تلاش کردم وارد بازار کار شوم و به تولیدی ها یا کارخانه های مختلف سر می زدم تا این که بالاخره در یک شرکت خصوصی مشغول کار شدم اما حقوق ماهانه ام خیلی کم بود.
در همین شرایط روزی در مهمانی فامیلی، یکی از اقوام دور پدرم که در یک شرکت بزرگ کار می کرد با او درباره استخدام من در آن شرکت گفت و گو کرد. چند روز بعد با «سعید» قرار گذاشتم و به اتفاق هم به شرکت دوستش رفتیم.
آن ها در زمینه صادرات و واردات کالا فعالیت داشتند و مرا هم به عنوان منشی و حسابدار شرکت استخدام کردند. کار راحتی داشتم و خیلی زود با دیگر کارمندان آشنا شدم و شیوه ها و شگردهای حسابداری را آموختم.
این ماجرا موجب نزدیکی بیشتر من و سعید شد و رفت و آمدهای خانوادگی شکل گرفت. ارتباط نزدیک من و سعید به ابراز علاقه های عاشقانه انجامید تا جایی که با وعده و وعیدهای سعید، یک زندگی رویایی را در کنار او تصور می کردم.
حالا دیگر دلباخته اش شده بودم و تنها به ازدواج با او می اندیشیدم. در یکی از همین روزها بود که سعید تلفنی از من خواست به منزلشان بروم.
من هم پذیرفتم و بلافاصله به طرف منزل آن ها حرکت کردم. وقتی دیدم کسی در منزلشان نیست، کمی استرس و نگرانی داشتم اما او کنارم نشست و وعده و وعیدهایش را تکرار و مرا به یک زندگی رویایی امیدوار کرد. خلاصه آن روز اتفاقی بین ما رخ داد که آینده ام را به نابودی کشاند.
بعداز این ماجرا آرام آرام رفتارهای سعید تغییر کرد و دیگر از آن عاشق دلباخته خبری نبود. از سوی دیگر من که آبرویم را در خطر می دیدم، خیلی تلاش کردم به او نزدیک تر شوم ولی او همچنان از من فاصله می گرفت تا این که متوجه شدم به همراه خانواده اش به خواستگاری دختر دیگری رفته است. او مرا رها کرد و من همچنان مات و مبهوت مانده بودم که با این رسوایی بزرگ چه کنم.
وقتی فهمیدم او با همان دختر ازدواج کرده است، دنیا روی سرم خراب شد و در یک تصمیم احمقانه درون همان شرکت دست به خودکشی زدم تا شاید آبروی خانواده ام حفظ شود، اما همکارانم متوجه شدند و من از مرگ نجات یافتم. حالا هم برای شکایت از سعید به کلانتری آمده ام تا انتقام همه این هوسرانی ها را از او بگیرم.