نقشه شرم‎ آور و دردسرساز زن 40 ساله برای جوان 25 ساله

هنوز هم باورم نمی شود همسرم آن جوان غریبه را تشویق می کرد تا بیشتر مرا کتک بزند! با آن که حدود 2 سال با یکدیگر و به صورت پنهانی ازدواج کرده بودیم ولی او مرا جوانی معرفی کرد که ...

نقشه شرم‎ آور و دردسرساز زن 40 ساله برای جوان 25 ساله
پیشنهاد ویژه

به گزارش منیبان؛ این ها بخشی از اظهارات جوان 25 ساله ای است که به همراه یک زن و مرد جوان دیگر به اتهام نزاعی خونبار توسط افسران گشت پلیس به مقر انتظامی هدایت شده بود.

او که با پیراهنی پاره و سرووضعی خون آلود مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد نشسته بود، درباره ماجرای عجیب این نزاع خونبار گفت: بعد از آن که دیپلم گرفتم و خدمت سربازی را به پایان رساندم، شغل مناسبی پیدا نمی کردم به همین دلیل هم وقتی شاگردی در یک فروشگاه پوشاک به من پیشنهاد شد با خوشحالی آن را پذیرفتم به طوری که حتی به دستمزد آن هم فکر نکردم.

خلاصه به عنوان فروشنده در قسمت مردانه فروشگاه درحالی مشغول کار شدم که چند دختر و پسر دیگر هم در آن جا استخدام بودند و به کار فروشندگی می پرداختند. چند ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که حرکات و رفتارهای محبت آمیز «عاطفه» توجهم را به خود جلب کرد.

او هم از فروشندگانی بود که قبل از من در آن جا کار می کرد و مورد احترام همه کارکنان فروشگاه بود چرا که قلبی مهربان داشت و با خوشرویی و گشاده رویی با دیگران برخورد می کرد.

با آن که دختران دیگری هم در فروشگاه حضور داشتند اما من جذب شخصیت و ادب «عاطفه» شدم. طولی نکشید که به او دل باختم و به قول معروف چنان عاشق شدم که چشمانم جز او کسی را نمی دید! ابتدا فکر می کردم «عاطفه» دختری مجرد است اما خیلی زود فهمیدم که او چند سال قبل از شوهرش طلاق گرفته و با تنها دختر نوجوانش زندگی می کند! «عاطفه» 14 سال از من بزرگ تر بود و دخترش هم 13 سال داشت ولی من چنان شیفته ظاهر زیبا و مهربانی هایش شده بودم که هیچ گاه به این موضوعات نمی اندیشیدم و در افکار خودم فقط به ازدواج با او فکر می کردم.

حالا دیگر فقط به عشق «عاطفه» سرکار می رفتم و به عشق او زندگی می کردم. «عاطفه» هم که متوجه علاقه من به خودش شده بود بیشتر از گذشته به من محبت می کرد و با نگاه هایش قلبم را آتش می زد. بالاخره روزی دل به دریا زدم و به او پیشنهاد دادم که به طور موقت با هم ازدواج کنیم تا بعد این رابطه را به طور رسمی و دایمی به ثبت برسانیم. «عاطفه» هم که گویی منتظر چنین پیشنهادی بود، بلافاصله پذیرفت و بدین ترتیب با جاری شدن خطبه عقد موقت، من برای او و «فرزانه» یک واحد آپارتمانی اجاره کردم. وقتی او و دخترش در آن منزل ساکن شدند من هم به طور پنهانی به آن جا رفت و آمد داشتم چرا که خانواده ام از این ازدواج مطلع نبودند. از سوی دیگر هم نمی توانستم ماجرای ازدواج با زنی مطلقه را که دختری 13 ساله دارد، با خانواده ام در میان بگذارم ولی سعی می کردم با «فرزانه» هم رابطه خوبی داشته باشم و با او خوش رفتاری کنم که از من نفرت نداشته باشد.

حدود 2 سال از ازدواج پنهانی ما می گذشت تا این که چند روز قبل ناگهان «عاطفه» به در منزل ما آمد و خودش را به عنوان همسر صیغه ای من به مادرم معرفی کرد.

بیچاره مادرم با شنیدن این موضوع به شدت ناراحت شد و اشک چهره اش را پوشاند. خواهرانم نیز از تعجب هاج و واج مانده بودند و خیره به من می نگریستند. حالا من نه می توانستم ماجرای ازدواجم را انکار کنم ونه حرف های عاطفه را بپذیرم! ولی سکوت من گویای همه چیز بود.

همه اعضای خانواده ام اشک ریزان مرا سرزنش می کردند که آرزوهایشان را به باد داده ام.

در این شرایط با عصبانیت نزد عاطفه بازگشتم و به او اعتراض کردم که چرا چنین کاری کرده است. او هم با خونسردی گفت: بالاخره باید روزی این موضوع را می فهمیدند! حالا هم به همراه مادر و خانواده ات به خواستگاری بیا تا به صورت دایمی با هم ازدواج کنیم! خلاصه «عاطفه» در حالی به ازدواج رسمی اصرار می کرد که من شرایط را مناسب نمی دیدم! از سوی دیگر هم اشک ها و غصه های مادر و خواهرانم به شدت آزارم می داد.

در همین حال او به من پیام داد که این رابطه پایان یافته و صیغه هم فسخ شده است. با دیدن این پیامک، بی درنگ به در منزل او رفتم تا با هم صحبت کنیم ولی در کمال تعجب «عاطفه» را دیدم که سوار خودروی یک پسر جوان غریبه شد و به راه افتادند.

من هم که خشمگین شده بودم، او را تعقیب کردم. هنوز مسافت زیادی از محل سکونت «عاطفه» دور نشده بودند که آن پسر غریبه خودرو را متوقف کرد و «عاطفه» از صندلی عقب پیاده شد و در صندلی جلو نشست.

دیگر نتوانستم تحمل کنم، از پشت فرمان بیرون آمدم و با آن راننده غریبه درگیر شدم. ولی آن چه بیشتر از همه چیز قلبم را شکست این بود که عاطفه فریاد می زد او مزاحم من می شود! طوری کتک بزن که دیگر مزاحمت برای دیگران را فراموش کند! من و او هم به کتک کاری پرداختیم اما ای کاش ...

در پی اظهارات این جوان 25 ساله، پرونده ای در این باره تشکیل شد و با دستور سرهنگ ابراهیم خواجه پور، رئیس کلانتری آبکوه مورد رسیدگی قانونی و قضایی قرار گرفت.


ت ت
کدخبر: 136059 تاریخ انتشار
اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    در رسانه های دیگر بخوانید
    ارسال نظر

    پربیننده‌ترین
    اخبار روز سایر رسانه ها