عاقبت تلخ زن مطلقه بعد از آشنایی با مرد چربزبان
زن جوان میگوید اعتیاد مادرش باعث شد زندگی او سیاه شود. او داستان ازدواج و طلاق و همچنین آشناییاش با مردی خشن را شرح داده است
به گزارش منیبان؛ در واقع من هیچ نقشی در تعیین سرنوشت خودم نداشتم چرا که اعتیاد مادرم روزگار و آینده مرا نیز تباه کرد. اگرچه او دو سال قبل با مرخصی یک هفتهای از زندان بیرون آمد و با «ایست قلبی» از دنیا رفت اما اشتباهات او در مسیر زندگی، همه خانوادهام را تحت تاثیر قرار داد به گونهای که ...
اینها بخشی از اظهارات زن 26 ساله ای است که دست دختر 8 ساله ای را گرفته و برای شکایت از مردی وارد کلانتری شده بود که قصد ازدواج با او را داشت. این زن جوان با بیان این که دیگر نمی تواند این کتک کاری ها را تحمل کند درباره قصه زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری معراج مشهد گفت: 4 ساله بودم که پدرم به ناچار از مادرم جدا شد و مرا که تنها فرزند آن ها بودم به مادرم سپرد اما مادرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه داشت و پدرم به همین دلیل او را طلاق داد. در این شرایط من نزد مادربزرگ و دایی ام رفتم تا در کنار آن ها زندگی کنم ولی مادر بزرگ و دایی ام نیز که در یک واحد آپارتمانی زندگی می کردند به مواد مخدر آلوده بودند. سرانجام دوسال بعد همسایگان وقتی شرایط تاسف بار زندگی مرا در کنار مادربزرگم دیدند با پلیس تماس گرفتند و بدین ترتیب من با دستور قضایی به عنوان کودک بدسرپرست تحویل بهزیستی شدم. در آنجا به تحصیل ادامه می دادم و روزگار آرامی داشتم تا این که 10 سال بعد، مادرم به یاد من افتاد و در حالی که 16 ساله بودم به سراغم آمد و مرا از بهزیستی تحویل گرفت و نزد خودش برد ولی او اعتیادش را ترک نکرده بود و همچنان شیشه مصرف می کرد به طوری که در حالت خماری یا توهم به شدت مرا زیر مشت و لگد می گرفت و کتک می زد. او گاهی سیم داغ را چنان بر دستانم می چسباند که صدای فریادهای دلخراشم همسایگان را از خانه بیرون می کشید. او یک بار هنگام توهم ناگهان بالشت را روی صورتم گذاشت و چیزی نمانده بود که مرا خفه کند ولی من به طور معجزه آسایی سرم را از زیر بالشت بیرون آوردم و نفس کشیدم!
خلاصه در این شرایط بود که «هومن» به خواستگاری ام آمد. او هم از بچه های بهزیستی بود که پدر و مادرش را نمی شناخت و از گذشته اش خبری نداشت. با این حال من و «هومن» با هم ازدواج کردیم که حاصل آن دختر زیبایی به نام «آرزو» است اما همسرم نیز جوانی پرخاشگر و عصبی بود ومدام مرا کتک می زد به طوری که دیگر واقعا تحمل کتک کاری های او را نداشتم، به همین دلیل 7 سال قبل زمانی که آرزو هنوز 8 ماه بیشتر نداشت و شیرخواره بود از «هومن» طلاق گرفتم تا حداقل در آرامش روزگار بگذرانم چرا که او گاهی با چاقو خودزنی می کرد و من به شدت از رفتارهای وحشتناکش می ترسیدم. در این شرایط خانه ای اجاره کردم تا دخترم را بزرگ کنم و دیگر به ازدواج نمی اندیشیدم. مادرم نیز مدام راهی زندان می شد و مدت کمی را در بیرون از زندان بود تا این که 2 سال قبل مادرم وقتی برای مرخصی یک هفته ای از زندان بیرون آمده بود، دچار ایست قلبی شد و جان خود را از دست داد.
من هم 2 ماه قبل با مردی آشنا شدم که به شدت به من ابراز علاقه می کرد و مدعی بود اگر با او ازدواج کنم مرا خوشبخت خواهد کرد. این بود که سرانجام خام چرب زبانی های «پدرام» شدم و ارتباطم را با او برای آشنایی بیشتر آغاز کردم اما متاسفانه «پدرام» هم اوضاع روحی مناسبی ندارد و مدام مرا کتک می زند. این بود که به قانون پناه آوردم و از پدرام شکایت کردم تا حداقل برای یک بار هم شده از حق خودم دفاع کنم...