از روز اول ازدواج با شوهر بی بند و بارم من را در اختیار دوستانش قرار می داد و من بیچاره...!
آنها با پوشش زننده کنار هم مینشستند و با خندههای مستانه خودشان مرا آزار میدادند. این دعوتهای گروهی هر روز شکلی جدید به خود میگرفت به طوری که غیرت و مردانگی هم از بین رفته بود و خجالت و حیا از رفتار آنها شرمنده میشد.
به گزارش منیبان به نقل از پنجره، این زن جوان درباره ماجرای ازدواجش با مردی بی بند و بار گفت: پدرم کارگری ساده و بی سواد بود که به سختی می توانست هزینه های زندگی خانواده ۵ نفرهاش را تامین کند. به همین دلیل هم هیچ کدام از خواهران و برادرانم نتوانستند حتی تا مقطع دیپلم تحصیل کنند. من در خانوادهای بزرگ شدم که نه تنها از اوضاع مالی نامناسبی برخوردار بود بلکه پدر و مادرم هیچ گاه توجهی به نیازهای عاطفی و روحی ما نیز نداشتند. با وجود این من با همه سختیها به تحصیلاتم ادامه دادم و برای ادامه تحصیل در مقطع کاردانی وارد دانشگاه شدم. این در حالی بود که باز هم خانوادهام اهمیتی به این موضوع نمی دادند و از من حمایت نمی کردند.
هنوز یک ماه بیشتر از حضورم در دانشگاه نگذشته بود که با «سالومه» آشنا شدم. او همکلاسیام بود و پدرش وضعیت مالی خوبی داشت.
خیلی زود ارتباط من و او صمیمی شد و مدام با یکدیگر در ارتباط بودیم. اما وقتی می دیدم «سالومه» چگونه در رفاه و آسایش زندگی می کند و هر چیزی را دوست داشته باشد به راحتی می خرد، از نظر روحی به هم میریختم و از خانوادهام متنفر می شدم، چرا که در برابر سالومه احساس سرشکستگی می کردم و به اوضاع اقتصادی خودم افسوس می خوردم.
درخواست سالومه برای کار در شرکت برادرش
تا این که روزی سالومه از من خواست در شرکت تجاری برادرش مشغول کار شوم. اگرچه حقوقش اندک و ناچیز بود اما به دلیل آن که طعم بیپولی را چشیده بودم از پیشنهادش استقبال کردم. دو سال بعد از این ماجرا در حالی که تحصیلاتم به پایان رسیده بود، سالومه مرا برای برادرش خواستگاری کرد.
خواستگاری سالومه از من برای برادرش
«انوش» که از وضعیت مالی پدرم خبر داشت، منزلی در بهترین نقطه شهر اجاره کرد و همه اسباب و اثاثیه ام را یک جا خرید تا پدرم مجبور به تهیه جهیزیه نشود. من هم که از این ازدواج در پوست خودم نمی گنجیدم، سعی کردم زندگی عاشقانه ای را برایش فراهم کنم.
خلاصه یک سال بعد از آغاز زندگی مشترکمان صاحب یک فرزند پسر شدم و تصور می کردم با تولد آراد، زندگی ما زیباتر خواهد شد اما نمی دانم چه حادثه ای رخ داد که این زندگی عاشقانه رنگ باخت و روابط من و «انوش» سرد و بی روح شد.
با این که بیشتر از یک ماه از تولد فرزند م نمی گذشت ولی دیگر همسرم توجهی به نیازهای عاطفی و روحی من نداشت، به گونه ای که هر روز بیشتر از هم فاصله می گرفتیم. این اوضاع آشفته از من زنی افسرده ساخته بود.
اسارت در خانه شوهر
ساعت ها گریه می کردم یا با پسرم سرگرم می شدم تا غصه هایم را فراموش کنم. وقتی مشکلم را با خانواده ام در میان گذاشتم، نه تنها حمایتی از من نکردند بلکه اموال و دارایی های انوش را به رخم کشیدند و این گونه تحقیرم کردند. از سوی دیگر زمانی که همسرم متوجه شد خانواده ام هیچ حمایتی از من نمی کنند و پشتیبانی در زندگی ندارم، رفتارهای غیرمتعارف و نامعقولش را شدت بخشید و به حد شرم آوری رساند.
شب نشینی با دوستان ناباب همسرم در خانه
او نه تنها در منزل را قفل میکرد و اجازه بیرون رفتن به من نمی داد بلکه شب ها برخی از دوستانش را به همراه همسرانشان به منزلم دعوت می کرد و تا پاسی از شب انواع فسق و فجور را مرتکب میشدند.
آنها با پوشش زننده کنار هم مینشستند و با خندههای مستانه خودشان مرا آزار میدادند. این دعوتهای گروهی هر روز شکلی جدید به خود میگرفت به طوری که غیرت و مردانگی هم از بین رفته بود و خجالت و حیا از رفتار آنها شرمنده میشد.
این رفتارهای زننده به حدی رسید که شوهرم از من میخواست با مردان غریبه برقصم و هم آغوشی کنم با چشمهای گریان این دستور را اجرا می کردم و شوهرم میخندید دیگر نمیتوانستم شاهد این صحنهای شرم آور و درخواستهای گستاخانه شوهرم باشم، به همین دلیل اختلافات بین من و «انوش» شدت گرفت. در این میان برای یافتن چاره ای به کلانتری آمدم.
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ باقی زاده (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) این زوج جوان پس از انجام مشاوره های مقدماتی در کلانتری به مرکز مشاوره پلیس معرفی شدند.