اون شب اتفاقی زودتر به خانه برسم و زنم و دامادمان را با هم...!
چهره رنگ پریده اش حکایت از شدت بیماری افسردگی اش داشت. هنوز لرزش دستانش متوقف نشده بود و حیران به اطرافش می نگریست.
به گزارش منیبان به نقل از رکنا، چهره رنگ پریده اش حکایت از شدت بیماری افسردگی اش داشت. هنوز لرزش دستانش متوقف نشده بود و حیران به اطرافش می نگریست. اگر فقط چند دقیقه نیروهای کلانتری دیر به محل رسیده بودند یا کارشناس مددکاری و مشاوره کلانتری نمی توانست او را به آرامش دعوت کند، آن زن 42ساله خود را از بالکن طبقه دوم منزلش پایین انداخته بود و ...
او که گویی روزگار تلخی را در زندگی اش تجربه کرده است، پس از آن که با صحبت های کارشناس اجتماعی کلانتر به شرایط متعادلی رسید، گریه کنان به بیان وضعیت آشفته زندگی اش پرداخت و درباره چگونگی ماجرای اقدام به خودکشی خود گفت: 21ساله بودم که با مردی چشم چران و بی مسئولیت ازدواج کردم. در زمان خواستگاری هیچ شناختی از «فخرالدین» نداشتم. من و خواهرانم فقط به اصرار پدرمان ازدواج می کردیم، چراکه پدرم از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبود و به هر طریقی سعی می کرد یکی از دخترانش را به خانه بخت بفرستد. تعداد زیاد خواهرانم موجب شده بود تا پدرم به هر خواستگاری که زنگ منزلمان را به صدا در می آورد، پاسخ مثبت بدهد.
من هم این گونه زندگی ام را با «فخرالدین» آغاز کردم، اما او مرد زندگی نبود و نمی توانست هزینه های من و 2فرزندم را تأمین کند. «فخرالدین» فقط به دنبال هوسرانی بود و بدین ترتیب مرا آزار روحی می داد. با آن که بارها توسط مأموران انتظامی دستگیر شده بود، اما دست از روابط پنهانی و کثیف خود بر نداشت. تا این که 8سال قبل او بدون این که مرا طلاق بدهد، با یکی از همین زنان خیابانی به مکان نامعلومی رفت. از آن روز به بعد مخارج پسر و دخترم به گردن من افتاد. مجبور بودم با کار زیاد مشکلات زندگی را به تنهایی حل کنم.
حضور نداشتن من در خانه برای تأمین مایحتاج زندگی، موجب شد تا پسرم همانند پدرش فردی بی مسئولیت بار بیاید. او درس و مدرسه را رها کرد و به رفیق بازی روی آورد. من در این سن و سال کار می کردم و پسرم به دنبال خوشگذرانی بود. دخترم نیز وضعیت بهتری از او نداشت. دیگر نه تنها کمرم زیر بار سختی های روزگار خم شده بود، بلکه از دیدن وضعیت فرزندانم دچار عذاب روحی شدیدی شده بودم، چراکه دخترم نیز مدام در پی کارهای ناشایست بود و من توان بازگرداندن آن ها را به راه درست نداشتم. نصیحت های من نیز برای انتخاب راه درست زندگی هیچ تأثیری در آن ها نداشت.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که امروز وقتی از سر کار به خانه بازگشتم، احساس کردم فرد غریبه ای در منزل حضور دارد، به آرامی وارد منزل شدم، اما دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد، از آن چه می دیدم، شرم داشتم. دخترم با وضعیت زننده ای کنار جوان غریبهای ایستاده بود. آن لحظه فقط به آبرویم فکر می کردم، به همین خاطر هم کنار رفتم تا آن پسر غریبه از منزل خارج شود. انگار دنیا برایم تمام شده بود و اتاق دور سرم می چرخید. دیگر تحمل این روزها را نداشتم. آن قدر فشار روحی بر من وارد شد تا این که با یک تصمیم اشتباه قصد خودکشی کردم، اما با تماس به موقع همسایگان و حضور نیروهای انتظامی و امدادی، از مرگ نجات یافتم و ..