سرنوشت عجیب زنی که ناگهان عاشق شد اما...!

جلسات تکمیل بود و مراجعان از قبل نوبت گرفته بودند، با این حال، حالِ ناخوب مریم و چشمان معصوم دختر همراهش من را مجاب کرد، دقایقی بین دو وقت مشاوره، پای حرف هایش بنشینم.

سرنوشت عجیب زنی که ناگهان عاشق شد اما...!
پیشنهاد ویژه

به گزارش منیبان به نقل از سایت جنایی، زهرا دربان کارشناس ارشد مشاوره – مرکز مشاوره آرامش سمنان: مریم، مستاصل، نگران، آشفته و پریشان وارد سالن انتظار مرکز شد و به محض ورود به اتاق پذیرش درخواست جلسه مشاوره کرد.

جلسات تکمیل بود و مراجعان از قبل نوبت گرفته بودند، با این حال، حالِ ناخوب مریم و چشمان معصوم دختر همراهش من را مجاب کرد، دقایقی بین دو وقت مشاوره، پای حرف هایش بنشینم.

درد گره خورده در گلویش را با اشک باز کرد و مشکلش را اینگونه بازگو کرد : زنگ تفریح بود و داشتم برگه امتحان دانش آموزانم را تصحیح می کردم که دوستم پیشنهاد داد، آخر هفته را با تیمی از دوستانش به کوهنوردی برویم!

من هم قبول کردم و آخر هفته را به یکی از کوه های اطراف شهر رفتیم.

همان روز با مجتبی آشنا شدم. پسری جسور، شجاع و صمیمی که خیلی رها و آزاد بود و بی تکلف سخن می گفت.

در مسیر صعود به کوه خیلی صریح پیشنهاد دوستی داد و من هم از صراحت و صداقتش خوشم آمد و پذیرفتم.

در طول مسیر سرگذشت زندگی اش که ازدواجی ناموفق داشته و الان دختری یک ساله دارد و همچنین، علاقه اش به مشروب و ارتباطش با برخی خانم ها و… را هم راحت تعریف کرد.

در دل صداقت و آسیب پذیری اش را تحسین می کردم و پیش خودم می گفتم: ای کاش منم می توانستم اینقدر رها و آزاد درباره خودم و زندگی ام حرف بزنم.

پایان روز و زمانی که از کوه پایین می آمدیم، خیلی غافلگیرانه، ولی صمیمانه و جرات مندانه از من خواستگاری کرد!

شوکه شدم و با لبخندی از مقابل نگاهش کنار رفتم. همین لبخند کافی بود تا مجتبی بفهمد من را گرفتار خودش کرده و می تواند روی جواب مثبت من حساب کند.

همین هم شد و اندکی بعد علیرغم مخالفت های شدید پدرم که با اختلاف فرهنگی ما و مجتبی و خانواده اش مشکل داشت با هم عقد کردیم و دو ماه بعد هم بدون عروسی رفتم خانه بخت!

نمی دانم چرا اینقدر ساده گرفتم، ولی می دانستم مجتبی برایم خاص است و نمی توانم اجازه دهم اذیت شود.

چند ماهی که گذشت مجتبی رفت تهران و دختر یک ساله اش، شیوا کوچولوی عزیز و دوست داشتنی را از خانم قبلی اش گرفت و آورد پیش خودمان.

قرار گذاشته بودیم با هم بزرگش کنیم و من هم مشکلی نداشتم.

شیوا که آمد، رابطه من و مجتبی کمی تغییر کرد! مجتبی کمتر برای من وقت می گذاشت و شب ها معمولا دیر می آمد یا اصلا نمی آمد!

مشروب را علنی و مکرر می خورد و به صراحت از دوستان خانم پرتعدادش سخن می گفت.

اعتراض می کردم، فایده ای نداشت.

جسورانه جلویم می ایستاد و می گفت: من در دیدار نخست مان گفته بودم اینگونه هستم، الان هم همین است که می بینی!

صداقت و صراحتی که آن روز من را عاشق دلباخته مجتبی کرده بود، امروز مایه عذاب روح و روانم بود.

تا امروز دو بار هم تا مرز طلاق پیش رفته ایم و هر بار به خاطر شیوا دست نگه داشته ام.

ولی دیگر نمی توانم!ژ


ت ت
کدخبر: 202266 تاریخ انتشار
در رسانه های دیگر بخوانید
ارسال نظر

پربیننده‌ترین