بعد از دوستی با پسر چرب زبان او هر روز از من می خواست که با...!
او چنان جملات و کلمات محبتآمیزی را هنگام گفت وگو با من به کار میبرد که تاکنون از هیچکس نشنیده بودم.
به گزارش منیبان به نقل از روزنامه خراسان، زن30 ساله که نوزاد20روزهای را درآغوش میفشرد و برای شکایت از شوهرش وارد مرکز انتظامی شده بود با بیان این مطلب به تشریح سرگذشت خود پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: دوازدهمین سال زندگیام را سپری میکردم که به خواست و اجبار پدرم به عقد جوانی ۲۳ ساله درآمدم که متاهل بود. «عبدالرحمان» عاشق همسرش بود اما چون بعد از گذشت ۵ سال از زندگی مشترکشان هنوز باردار نشده بود به خواستگاری من آمد و مرا نیز به عنوان همسر دوم خود برگزید. پدرم که در افغانستان کارگری میکرد و اوضاع مالی خوبی نداشت از این ازدواج خیلی خوشحال بود. خلاصه من به خانه «عبدالرحمان» رفتم و در ۱۵ سالگی دخترم را به دنیا آوردم ولی همواره هوویم به من حسادت میکرد تا این که شوهرم تصمیم گرفت برای یافتن شغلی بهتر و درآمد بیشتر به ایران مهاجرت کنیم. با وجود این، همسرم به چشم یک خدمتکار به من مینگریست و هوویم را بیشتر دوست داشت. وقتی به مشهد آمدیم منزلی را در حاشیه شهر اجاره کردیم و همه در یک منزل ساکن شدیم. شوهرم نیز در زمینه خرید و فروش ضایعات فعالیت داشت به طوری که در مدت کوتاهی وضعیت اقتصادی ما بهتر شد. به همین خاطر از«عبدالرحمان» خواستم تا محل زندگی ما را از یکدیگر جدا کند اما قبول نمیکرد. در این روزها بود که من دختر دیگرم را باردار شدم و به توصیه پزشکان نیاز به استراحت داشتم، اما در این شرایط هوویم نیز با گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترک بالاخره پسری را باردار شد و بعد ازآن که فرزندش به دنیا آمد.
شوهرم تصمیم گرفت به افغانستان بازگردد و با سرمایهای که اندوخته بود، کار و کاسبی راه بیندازد ولی من به خاطر درگیریهایی که با هوویم داشتم از رفتن به افغانستان خودداری کردم و به شوهرم گفتم دیگر حاضر نیستم در کنار هوویم زندگی کنم. این بود که «عبدالرحمان» هم مرا طلاق داد و به همراه همسر و فرزندش به افغانستان بازگشت. حالا من و دو دختر خردسالم بیکس و بیپناه مانده بودیم تا این که من کاری در میدان بار میوه برای خودم پیدا کردم و مشغول کار شدم. در یکی از همین روزها پدرم نیز در افغانستان فوت کرد و با مقداری ارثیه که به من رسید، سرمایهای پس انداز کردم تا آینده دخترانم تضمین شود. خلاصه هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذاشته بود که با« ادیب» آشنا شدم.
او جوانی چربزبان و بسیار مهربان بود؛ به گونهای که جملات مهرآمیز او را از زبان هیچکس تاکنون نشنیده بودم. به همین دلیل خیلی زود به او دل باختم و شیفتهاش شدم. یک هفته بعد نیز او به من پیشنهاد ازدواج داد اما تاکید کرد که ابتدا باید مدتی در عقد موقت او باشم تا با اخلاق و رفتار یکدیگر بیشتر آشنا شویم. من هم پذیرفتم و در این مدت او همه پساندازهایم را برای راه اندازی کسب و کار از من گرفت اما زمانی فهمیدم که همه آن پولها را صرف خوشگذرانی و قمار بازی کرده است که چند ماهه باردار شده بودم. « ادیب» وقتی موضوع را شنید بسیار ناراحت شد و برای سقط جنین من به دست هر کاری زد اما این تلاشها بیفایده بود و بالاخره فرزندم به دنیا آمد. او در این شرایط مرا تهدید کرد که اگر اسم پول را بیاورم، من و فرزندانم را میکشد! «ادیب» با بیشرمی مقابلم ایستاد و گفت: «من تو را فقط برای خوشگذرانی و پولهایت به عقد خودم درآوردم حالا هم هیچ علاقهای به تو ندارم!» من هم از ترس مدتی را سکوت کردم اما اکنون که با تولد فرزندم دچار مشکلات مخارج زندگی ام شدهام به ناچار به کلانتری آمدم اما ای کاش…
با صدور دستوری از سوی سرهنگ جواد یعقوبی (رئیس کلانتری سپاد مشهد) تحقیقات قضایی و پلیسی درباره ادعاهای این زن جوان آغاز شد و ماجرای این پرونده دردایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی