مجبور نبودم اما صیغه یک پیرمرد شدم تا لذت …
زن 42 ساله داستانی را درباره چرایی ازدواجش با یک پیرمرد تعریف کرد.
به گزارش منیبان به نقل از تالاب، زن ۴۲ساله با بیان این که تا کی باید به پای مردی سالخورده بنشینم که همچنان از من بیگاری می کشد، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی گفت: پدرم مردی سخت گیر و متعصب بود به گونه ای که هیچ رابطه خوبی با اعضای خانواده نداشت. او زندگی را بر ما بسیار سخت می گرفت و اعتقاد داشت باید خودمان کار کنیم و درآمدی داشته باشیم. با این تفکر پدرم، من هم تا مقطع راهنمایی بیشتر درس نخواندم و به دنبال کارگری در خانه های مردم رفتم.
خلاصه ۲۵سالم بود که مردی ۴۵ ساله به خواستگاری ام آمد و من با اصرار پدرم به عقد او درآمدم تا یک نان خور از سفره اش کم شود.«تورج» مردی مهربان به نظر می رسید و من با همه کاستی ها، خودم را زنی خوشبخت احساس می کردم اما متاسفانه بارداری موفقی نداشتم و نتوانستم لذت مادرشدن را تجربه کنم. درحالی که دو بار جنینم سقط شده بود تورج تصمیم گرفت یک دستگاه تریلر بخرد و با آن در جاده کار کند.او از من خواست پس اندازهایم را به او بدهم و سهمی از کارکرد کامیون را دریافت کنم.
من هم که بیش از ۵۰ میلیون تومان از زمان پرستاری از سالمندان در منزل پس انداز کرده بودم، به همسرم دادم ولی همه وعده و وعیدهای تورج درباره پرداخت سهم دروغ بود و هیچ گاه پولی به من پرداخت نکرد.با وجود این اهمیتی به موضوع ندادم ولی مدتی بعد فهمیدم که تورج زن دیگری دارد و به من خیانت می کند. به همین دلیل دیگر طاقت نیاوردم و از او طلاق گرفتم.
هرچند باید سرزنش ها و نگاه های سنگین خانواده ام را تحمل می کردم ولی بهتر از زندگی در کنار یک مرد خیانتکار بود. بعد از طلاق دوباره به کارگری در خانه های مردم و نگهداری از سالمندان پرداختم تا مخارج زندگی ام را تامین کنم. مدت ها بعد، یکی از اهالی محل پیشنهاد نگهداری از مردی سالخورده را به من داد.
چند روز بعد فرزندان «رحمان» آمدند و با من برای پرستاری از پدرشان صحبت کردند البته از میان جملات آنان متوجه شدم پدر آن ها نیازی به پرستار ندارد و در واقع برای رهایی از تنهایی به دنبال یک همدم می گردد. بالاخره رحمان که مردی پولدار بود و چندین منزل و مغازه داشت، مرا به عقد موقت خودش درآورد و قول داد زندگی خوبی برایم فراهم می کند. من هم که دیدم وضع مالی پیرمرد خوب است و تنها باید از او مراقبت کنم، زندگی مشترکم را با او آغاز کردم تا سرپناهی هم داشته باشم.
در این شرایط فرزندان پیرمرد راضی بودند و ادعا می کردند پدرمان هر روز بیشتر از گذشته سرحال تر می شود. من هم به این شرایط عادت کرده بودم تا این که چند سال بعد پیشنهاد دادم پول بیشتری به من بدهد اما او به هیچ وجه زیر بار نرفت و گفت وصیت کرده ام بعد از مرگم چند میلیون تومان به تو بدهند! در واقع آن ها از من بیگاری می کشند و من هم برای آن که سرپناهی داشته باشم و همان مقدار مخارجی را که به من می دهد، از دست ندهم به ناچار سکوت کردم ولی دیگر احساس خستگی می کنم و نمی دانم تا کی باید به پای پیرمردی بنشینم که فقط به چشم یک کارگر به من نگاه می کند و …