در خانه مجردی پیمان به هوش آمدم ولی کار از کار گذشته بود!
در کلاس چهارم ابتدایی تحصیل می کردم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند.جدایی آن ها ضربه روحی بزرگی به من وارد کرد و دیگر مجبور به تحمّل شرایط بسیار سختی، در زندگی بودم.
به گزارش منیبان؛ در همین حال مادرم نیز بدون هیچگونه توجّهی به شرایط روحی سخت من، با مرد دیگری ازدواج کرد و به دنبال زندگی خودش رفت و به کلّی من را از صفحه زندگیش برای همیشه پاک کرد.هنوز مدت کوتاهی از ازدواج مادرم نگذشته بود که پدرم نیز بار دیگر با دختر یکی از آشنایان ازدواج کرد و زندگی تازه ای را تشکیل داد.من که تحمّل این دگرگونی ویرانگر و نابودی کانون خانواده ام رانداشتم، دچار افت شدید تحصیلی شدم و برای همیشه مدرسه و ادامه تحصیل را رها کردم و نزد پدربزرگ پدریم رفتم. اگر چه خانواده پدربزرگم خیلی به من ابراز محبت می کردند، اما هیچ چیزی نمی توانست جای خالی محبّت های پدر و مادرم را برایم پر کند و به قول معروف هر گلی بوی خود را داشت!برای اینکه در روند زندگی دچار تکرار نشده و برای این که اندکی هم که شده از فضای پیر، فرتوت، یکنواخت وتکراری خانواده ای که در آن زندگی می کردم، دور شوم. گاه گاهی به دور از چشم پدر، به خانه خاله و دایی هایم می رفتم و با دختر خاله ها و دختر داییها چندی را به خوش گذرانی و سپری کردن روزگار نه چندان خوب و خوشایند خود،می گذراندم.زمان همچنان می گذشت و با این که پدر و مادر من هریک در حال ادامه دادن به زندگانی خود بودند و هریک دارای فرزندان دیگری شده بودند و در ظاهر با آرامش به زندگی خود ادامه می دادند، ولی برای من هیچگاه آرامشی نبود و به هر در که می زدم هیچگاه در خوشبختی به رویم گشوده نمی شد و درهیچ کجا و هیچ زمانی به آن احساس آرامشی که در کنار پدر و مادرم داشتم،نمی رسیدم و گویی آرامش اکسیر گمشده خوشبختی زندگانی من شده بود.
رفته رفته دیگر در حال سپری کردن هجدهمین بهار زندگانی خود بودم تا این که در یکی از همان روزهای بهاری هجده سالگی با یکی از دوستان هم محلی خود،به نام افسانه که او هم به مانند من فرزند طلاق بود و پس از جدایی والدینش از یکدیگر،به همراه پدرش،برخلاف میل باطنی خود با نامادریش که دل خوشی از او نیز نداشت ،زندگی می کرد دوست شده و در بیشتر اوقات با او به پارک می رفتیم و بدون هیچگونه هدفی روزهای گرانبهای زندگانی خود را،یکی پس از دیگری،به تاراج یغماگر پاییز روزگار،می سپردیم.در یکی از همان روزها که به پارک رفته بودیم پسرک جوانی را دیدم که با افسانه در حال خوش و بش است، چند لحظه بعد افسانه او را که بنیامین نام داشت به من معرفی کرد و پس از تعریف و تمجید بسیار ازبنیامین گفت: او یکی از دوستان نزدیک دوست پسرش است که در حدود یک سالی است که با او دوست است و توانسته تا حدودی با این دوستی درد فراق مادرش را به فراموشی بسپرد.پس از این آشنایی کوتاه و نابودگر بود که ارتباط من با بنیامین آغاز و رفته رفته بیشتر نیز شد و کشیدن سیگار و پس ازآن مصرف شیشه نیز تا حدودی برای من طبیعی شده بود و افسانه و بنیامین با سخنان بسیار زیبا و امید بخش خود، سخت توانسته بودند روی افکار من تأثیر بگذارند.تا این که حدود چند ماه قبل، آنها من را به بهانه پیدا کردن شغلی مناسب به منزل یکی از دوستان دیگر خود به نام پیمان که به گفته آنان پدرش دارای چند شرکت خارجی بود،بردند.
مدتّی از حضورم در خانه پیمان به همراه افسانه و بنیامین نگذشته بود که با کشیدن سیگاری که پیمان به من تعارف کرد حس کردم سرم در حال گیج رفتن است و دیگر چیزی نفهمیدم تا این که پس ازچند ساعتی در حالی که چشمانم در برابر چشمان پر فریب افسانه و بنیامین درحال گشوده شدن بود، ناباورانه، متوجّه حماقت جبران ناپذیر خود شده و دریافتم که عفّت و پاکدامنی خود را برای همیشه از دست داده ام.آنان با وقاحت تمام،در حالی که چشم در چشمان من دوخته بودند به من گفتند که مدتّی است که با فریب دختران طلاق، آنان را در اختیار پسران پول دار قرار می دهند تا مثل برده ، انواع بهره برداری خود را از آنان بنمایند. باورش سخت بود، ولی،من نیز یکی از جدیدترین طعمه های این شیّادان دیو صفت بودم ،آنان من را تهیدید کردند که اگرازبازی که برسرم در آورده اند، به پلیس چیزی بگویم، تصاویر مستهجن و نامشروع من را در شبکه های مجازی پخش خواهند کرد.آری، اگرچه بعدها با بستری شدن من دربیمارستان اعصاب و روان و همچنین تکمیل تحقیقات جنایی،افسانه، بنیامین و پیمان، هرسه، یکی پس از دیگری، توسط پلیس دستگیر شده و به سزای اعمال گناه آلود و نابخشودنی خود که چیزی جز بازی کردن با یک عمر زندگی فرزندی که خود نقشی در تقدیری که در صفحه زندگیش رقم خورده بود،نداشت،رسیدند، ولی شاید اگر والدین من قبل از جدایی اندکی به سرنوشت من اندیشیده و نسبت به زندگی آینده من تنها اندکی حساس بودند،شاید هیچگاه چنین سرنوشت شومی را برای من به ارمغان نمی آوردند! به راستی گناه من در این تقدیر نانوشته چه بود! من که همواره در حسرت داشتن کانون خانواده ای گرم وموفّق، امیدم به نا امیدی انجامید و اینگونه قربانی هوس پست صفتان زمانه شدم!