زن جوان به خاطر بیاعتنایی شوهرش قلبش ایستاد!
زن جوان به خاطر بدرفتاری و بی اعتنایی شوهرش سکته کرد و به کام مرگ فرو رفت.
به گزارش منیبان؛ سکته مرگبار زن جوان به خاطر بی اعتنایی شوهرش؛ اگر میدانستم این زندگی تا ایناندازه کوتاه و بی ارزش است نه تنها همسرم را اذیت نمیکردم بلکه به او عشق میورزیدم اما اکنون برای عذاب وجدانی که دارم چند بار دست به خودکشی زدم و. ..
جوان 35 ساله در حالی که به شدت اشک میریخت با بیان این که به خاطر عذاب وجدانی که دارم زندگی برایم سیاه و تلخ شده است به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: 26 ساله بودم که با «صغری» ازدواج کردم. او نوه عمویم بود و آن زمان تنها 15 سال داشت اما من عاشق یکی از همکارانم در شرکت بودم و قصد داشتم با او ازدواج کنم. با وجود این خانوادهام به شدت مخالف ازدواج من و «نسترن» بودند. مادرم معتقد بود صغری از بستگان خودمان است و اصل و نسب او را میشناسیم اگر خدای ناکرده مشکلی در زندگی شما به وجود بیاید به دلیل همین ارتباطهای فامیلی خیلی زود حل میشود.
خلاصه اصرارهای من برای ازدواج با نسترن بی فایده بود تا این که روزی وقتی از شرکت به خانه بازگشتم صغری و خانوادهاش مهمان خانه ما بودند آن شب برای اولین بار بود که صغری را از نزدیک میدیدم ولی دیگر نمیتوانستم در برابر خواسته مادرم مقاومت کنم. با خودم فکر کردم حالا که ناچار به ازدواج با او هستم آن قدر او را در زندگی مشترک اذیت میکنم تا خودش مرا ترک کند و من بتوانم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم مدتی بعد از برگزاری مراسم عقدکنان، متوجه شدم که نسترن هم ازدواج کرده اما با همسرش اختلاف دارد این بود که آزار و اذیت هایم را شروع کردم برای هر چیز بی ارزشی بهانه میگرفتم و اشک همسرم را در میآوردم اما صغری با آن که دختری نوجوان بود بیشتر از سنش میفهمید و مدام به من محبت میکرد او چنان به زندگی مشترکمان میرسید و خانه داری میکرد که من به سختی میتوانستم بهانهای برای مشاجره و سرزنش او پیدا کنم در حالی که دخترم «هدی» به دنیا آمده بود نسترن هم از شوهرش جدا شد به همین دلیل درگیریها و ناسازگاریهای من با صغری شدت گرفت. چند بار به چهرهاش نگاه کردم و فریاد زدم «من تو را دوست ندارم!» ولی او فقط مرا میبوسید و اشک میریخت.
خلاصه بهانه گیریهای من پایانی نداشت و من همچنان همسرم را با گفتار و رفتارم زجر میدادم تا این که در نزدیکی تحویل سال نو یک شب وقتی از سرکار به خانه بازگشتم با صحنه عجیبی روبه رو شدم صغری طوری خانه تکانی کرده بود که گویی وارد بهشت شده ام. او همه لوازم منزل را برقانداخته و گل آذین کرده بود با آن که از شدت خستگی نای حرکت نداشت باز هم به سرعت غذایی حاضر کرد تا من بعد از صرف چای منتظر تهیه غذا نمانم ولی همین موضوع بهانه خوبی بود تا من دوباره اشک او را در بیاورم. بالاخره بهانه گیری را شروع کردم و از این که غذایی ساده آماده کرده است ایراد گرفتم و سرزنش هایم را شروع کردم او نیز طبق معمول فقط اشک ریخت و عذرخواهی کرد. آن شب زمانی که صغری از شدت خستگی نمیتوانست بیدار بماند با همان چشمان اشک آلود رو به من کرد و گفت: «تخت پشتم تیر میکشد» و سپس از من خواست تا کمی ستون فقراتش را ماساژ بدهم ولی من با بیاعتنایی و بیان جملهای توهین آمیز به او گفتم «هنوز دستت معلول نیست خودت ماساژ بده!» بعد هم پتویم را برداشتم و در اتاق دیگر منزل خوابیدم صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم صغری را مانند همیشه در حال آماده کردن صبحانه ندیدم.
او هر روز قبل از آن که من از خواب بیدار شوم صبحانه را آماده میکرد لباس هایم را اتو و کفش هایم را واکس میزد و سپس با لحنی مهربان مرا صدا میکرد، تا چشمانم را باز کنم ولی وقتی دیدم صغری هنوز از اتاقش بیرون نیامده است او را صدا زدم، وقتی پاسخم را نداد با خودم فکر کردم قصد دارد برایم ناز کند برای همین دیگر اعتنایی نکردم و کتری را روی گاز گذاشتم تا چای آماده کنم یک ساعت بعد متوجه شدم که همسرم حتی به دخترم نیز اعتنایی نمیکند که او را مدام صدا میزد دیگر نگران شدم و در حالی که هنوز غرورم اجازه نمیداد بالای سر همسرم رفتم و صدایش زدم اما او هیچ عکس العملی نشان نداد وقتی دستش را گرفتم تازه فهمیدم که دستانش به شدت یخ کرده و اتفاقی افتاده است هراسان و سراسیمه گوشی را برداشتم و با اورژانس تماس گرفتم سپس وحشت زده همسایگان را خبر کردم دقایقی بعد امدادگران اورژانس از راه رسیدند ولی دیگر دیر شده بود همسرم یک ساعت بعد از آخرین مشاجره ما و در همان نیمه شب از دنیا رفته بود. پزشکی قانونی علت مرگ همسرم را «سکته» تشخیص داد ولی من به دلیل رفتارهایم از همان روز دچار عذاب وجدان شدهام از نگاه کردن به چهره فرزندم شرم دارم هیچ کس جز من نمیداند صغری تا چهاندازه زنی نجیب و با گذشت بود اما من قدر محبتهای او را ندانستم و برای یک عشق پوچ خیابانی زندگیام را به تباهی کشاندم. اگر فقط ذرهای از دریای محبت او را درک میکردم امروز خوشبختترین مرد روی زمین بودم حالا به خاطر عذاب وجدانی که دارم چند بار دست به خودکشی زدم اما هر بار یکی از نزدیکانم متوجه شده و مرا از مرگ نجات دادهاند نمیدانستم زندگی تا ایناندازه کوتاه و بی ارزش است و. ..