صهیونیست‌ها حتی مزار برادرم را بمباران کردند

شهید اثنی عشری متولد ۱۳۳۷ اهل دزفول خوزستان بود؛ جانبازی انقلاب افتخاری بود که در کوچه پس کوچه‌های اهواز نصیبش شد و کمی بعد به کمیته پیوست و خدمت در این نهاد انقلابی را انتخاب کرد.

صهیونیست‌ها حتی مزار برادرم را بمباران کردند
پیشنهاد ویژه

به گزارش منیبان، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: محمدحسین دلباخته امام‌خمینی (ره) بود و دغدغه و بیانات ایشان را در مورد ظلم رژیم‌صهیونیستی و فشار به مردم فلسطین به گوش جان شنید و همین امر بهانه‌ای شد تا همراه تعدادی از همرزمان و به رهبری شهیدمحمد منتظری عازم جنوب لبنان و فلسطین شود. محمدحسین را شاید به جرئت بتوان از اولین‌های مدافعان حرم نامید که پا به جبهه مقاومت فلسطین نهاد. اتفاقات این روزها در مسجدالاقصی، نشان‌دهنده زنده و بالنده‌بودن مقاومت مردم قهرمان و شجاع فلسطین و درماندگی صهیونیست‌هاست.

روایت‌های خواهر شهیدمحمدحسین اثنی عشری را پیش‌رو دارید:

نان‌آور خانه

برادرم محمدحسین متولد ۱۳۳۷ و فرزند پنجم خانواده بود. ما پنج خواهر و دو برادر و اهل دزفول خوزستان هستیم. محمدحسین هفت سال بیشتر نداشت که پدرمان به رحمت خدا رفت. پدرم کشاورز بود و یک سال ملخ به تمام باغ‌های زراعی حمله کرد و کشاورزی را از بین برد. بعد از آن پدرم یک مغازه در بازار دزفول گرفت و کار کرد، اما خیلی زود به رحمت خدا رفت. محمدحسین برای تأمین معاش خانواده مشغول به کار شد. برادرم هرکاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد و برای تأمین نیازهای خانواده از هیچ‌کاری دریغ نمی‌کرد. با اینکه سن‌وسال زیادی نداشت، اما نان‌آور خانه شده بود. وقتی دستمزدش را می‌گرفت ابتدا به مادر پول می‌داد و بعد بخشی از حقوق خودش را به نیازمندان می‌بخشید. محمدحسین خیلی باهوش وزرنگ بود. مانند او را در میان خانواده و بستگان نداشتیم و برای کسب نان حلال خیلی تلاش می‌کرد. محمدحسین مشاغل مختلفی را تجربه و نهایتاً در مکانیکی بسیار مهارت پیدا کرد. استاد مکانیکی‌اش می‌گفت محمدحسین بسیار باهوش بود. همان مرتبه اول که به او کار را یاد می‌دادم خیلی سریع یاد می‌گرفت. بعد از آن، برادرم به یک شرکتی رفت و دستگاه‌های سنگین‌شان را تعمیر می‌کرد. با اینکه مزد خوبی هم به محمدحسین نمی‌دادند، اما او برای کسب تجربه خودش و بالا بردن توانایی‌اش این کار را انجام می‌داد.

جانباز انقلاب

فعالیت انقلابی محمدحسین در کنار فعالیت‌های من و خواهرم و همسران ما بود. انقلاب که داشت به پیروزی می‌رسید، رفت اهواز و در چهارراه آبادان مغازه‌ای اجاره کرد و چند شاگرد داشت. برادرم از همانجا در اعتراضات مردمی آبادان شرکت می‌کرد. دو مرتبه هم در گیرودار تعقیب و گریزهای مأموران شاه مجروح شد.

کمیته انقلاب اسلامی

محمدحسین بعد از انقلاب به کمیته رفت و در بخش موادمخدر مشغول به خدمت شد. فی‌سبیل‌الله کار می‌کرد. من بعد از ۴۰ سال رئیس برادرم را در کمیته پیدا کردم، او از خاطرات و فعالیت‌های محمدحسین در کمیته برایم صحبت کرد. محمد در مرزها فعالیت داشت و خدمات زیادی را در کمیته انجام می‌داد. به گفته دوستانش محمدحسین تمام توان خود را برای وظیفه و مسئولیتی که به او سپرده شده بود، می‌گذاشت.

اعزام به لبنان

زمانی که محمدحسین در کمیته مبارزه با موادمخدر اهواز خدمت می‌کرد، کنسولگری سفارت فلسطین کنار کمیته بود. محمدحسین به کنسولگری رفت و درخواست کرده بود که به فلسطین اعزام شود. رئیسش می‌گفت به محمدحسین گفتم تو چرا ثبت‌نام کردی؟ در جواب گفت: «باید بروم و خدا را شکر که با ثبت‌نام من موافقت کردند.» تصور کمک به ملت‌های مظلوم در وجود برادرم شکل گرفته بود و در نهایت محمدحسین همراه با گروهی از نیروهای پاسدار به سرپرستی شهید محمدمنتظری عازم جنوب لبنان شدند.

به امید آزادسازی قدس

تا زمانی که محمدحسین برای حضور در فلسطین ثبت‌نام نکرده بود، ما چندان در جریان اتفاقات آنجا و مبارزات مردمی علیه رژیم‌صهیونیستی نبودیم. وقتی شنیدیم که محمدحسین این تصمیم را گرفته، مخالفت کردیم و گفتیم نمی‌خواهیم بروی. اصلاً فلسطین کجاست؟! برادرم گفت ببین خواهرجان، فلسطینی‌ها مستضعف هستند و نیاز به کمک دارند. ما باید برای کمک به آن‌ها برویم. انقلاب ما به پیروزی رسیده و می‌سپاریمش دست بچه‌های دیگر و خودمان که می‌توانیم، می‌رویم تا به آن‌ها کمک کنیم. نیاز نیست ما اینجا بمانیم، ما کارهای دیگری داریم که باید انجام بدهیم. من گفتم محمدحسین نرو، مادر مریض است به تو نیاز دارد. گفت شما پنج خواهر هستید و هر ماه یکی از شما از مادر نگهداری کند و من خودم برای ماه ششم می‌رسم. گفتم محمدحسین وجداناً برمی‌گردی داداش؟ گفت ببین خواهر رفتنم با خودم است و برگشتنم با خدا. در نهایت محمدحسین را با سلام و صلوات راهی کردیم. یک آوازی می‌خواند همیشه با این محتوا که:

«عجب به دزفول چه سید قبایی دارد!
هر که برود زیارت مرادش را می‌گیرد»

گفتم محمدحسین مرادی داری؟ گفت: «بله چرا ندارم!» خواسته و مراد محمدحسین کمک به مردم فلسطین بود. به خواسته‌اش هم رسید و امیدوارم که در روز آزادسازی قدس همراه شهدا ببینیمش.

لحظه وداع

وقتی کارهای اعزامش جور شد، برای خداحافظی آمد پیش من دزفول. ۱۷ ماه رمضان بود، گفتم خیر باشد! گفت دارم می‌روم فلسطین. گفتم اصلاً فکر مادر هستی؟ گفت خدا بزرگ است. شماها هم که کنار مادر هستید.

چون مسافر بود و روزه نداشت، برایش ناهار آماده کردم. مادرم آن روز خانه نبود. داداش نماز اول وقتش را خواند و گفت بیا با هم ناهار بخوریم. گفتم تو بخور من بعداً می‌خورم، آنقدر در فکر رفتن بود که کلاً فراموش کرده بود ماه مبارک رمضان است. بعد گفت بیا یه لقمه بخور تا من هم راحت باشم. من و محمدحسین خیلی با هم رفاقت داشتیم و برای من حکم یک دوست صمیمی را داشت. بسیاری از برنامه‌های انقلابی و کارهای دیگر را با همراهی و هماهنگی هم انجام می‌دادیم. وقتی دیدم که خیلی برای خوردن ناهار اصرار می‌کند، گفتم محمدحسین من روزه‌ام! با دست محکم زد روی پیشانی‌اش. گفتم چرا می‌زنی، تو مسافری! روزه واجب نیست! گفت می‌دانم، اما نباید پیش شما چیزی می‌خوردم. ساکش را آماده کرد و اسلحه‌اش را به کمیته تحویل داده بود، اما تعدادی از فشنگ‌هایش را که در لوازمش باقیمانده بود را به من داد وگفت آبجی این‌ها را ببرتحویل کمیته بده. لحظه جدایی باز دستانش را گرفتم و گفتم محمدحسین نمی‌شود که نروی! گفت خواهرم دیگر این جمله را تکرار نکن. من باید بروم... رفت و حالا به وجودش افتخار می‌کنم و اینکه باعث افتخار شهر و کشورم شد. محمدحسین بسیار متدین و انقلابی بود و خداراشکر که پا در این مسیر گذاشت و مدافع حریم‌آل‌الله و اسلام شد.

شیفته امام (ره)

همان زمانی که برادرم تصمیم به رفتن گرفته بود، همسرم به من گفت یکبار که با محمدحسین برای دیدار امام‌خمینی (ره) به قم رفته بودیم، امام در مورد مردم فلسطین صحبت می‌کردند. محمدحسین تمام حواسش به صحبت‌های امام بود، ایشان به من گفت دیدید که رهبر هم از مردم فلسطین می‌گوید. همسرم می‌گفت محمدحسین مسیر قم تا دزفول را در ماشین به فکر بود. نهایتاً سال ۱۳۵۸ به سرپرستی شهید منتظری به جنوب لبنان اعزام شد و بعد از یک دوره آموزشی به فلسطین رفت و حدود ۹ ماه در فلسطین بود.

شناسایی محمد شهید

محمدحسین بعد از اتمام دوره‌های چریکی، مسئولیت گروهانی را در فلسطین برعهده می‌گیرد. دوستانش می‌گویند بسیار توانمند و ورزیده بود. با حرکات و جنب وجوشی که از خودش نشان می‌داد، همه را به وجد می‌آورد. گویی ارتش یک نفره وارد میدان شده و حمله کرده است. طبق گفته همرزمانش، محمدحسین رشادت‌های زیادی از خودش نشان داده بود و، چون از نظر فنی مهارت داشت، در آنجا وسیله‌ای طراحی کرد که بتواند توپ‌های سنگین را حمل کند و رزمندگان بتوانند در درگیری با دشمن ضربه‌های زیادی وارد کنند، اما گویی نیروهای رژیم‌صهیونیستی محمدحسین را شناسایی می‌کنند. برادرم بعد از ۱۴ ماه حضور و مجاهدت‌های فراوان سرانجام در عملیات ۱۰ آذر سال ۱۳۵۹ با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و پیکرش میان مزار شهدای فلسطین به خاک سپرده شد. آن زمان برادرم ۲۲ سال داشت، وقتی محمدحسین آنجا بود، نامه‌ای برای ما نوشت که بعد از شهادتش به دست ما رسید. ۴۲ سال از آن روزها می‌گذرد، متأسفانه متن نامه را فراموش کردیم. عکس‌ها، لباس‌ها و وسایل محمدحسین را به امانت نگه داشتیم.

سفارت فلسطین و خبر شهادت

خوب آن روز را به یاد دارم. جنگ تحمیلی آغاز شده بود و دزفول زیربمباران بعثی‌ها قرار داشت. ۱۲ روز بعد از شهادت محمدحسین چند نفر از سفارت فلسطین به خانه ما آمدند. یک مترجم هم همراه‌شان بود. همان لحظه‌ای که آن‌ها در خانه نشسته بودند مجدداً اطراف خانه را بمباران کردند. بچه‌ها به خیابان دویدند و تکه‌هایی ازخمپاره را به خانه آوردند. وقتی مهمان‌های فلسطینی آن صحنه را دیدند، گفتند شما دیگر کی هستید؟ ما فکر می‌کردیم شرایط ما از همه بدتر است، اما گویا شما هم شرایط سختی دارید. آن روزها جنگ تازه آغاز شده بود. به آن‌ها گفتم اینجا خط مقدم نبرد با دشمن است. ما ایستاده‌ایم و از بمباران‌های بعثی‌ها نمی‌هراسیم. اینجا خودش جبهه است. مردم دزفول اهل ایستادگی و دفاع هستند. لبخندی بر لبانشان نقش بست. کمی بعد عکس محمدحسین را به ما نشان دادند. آن‌ها می‌گفتند و مترجم ترجمه می‌کرد، ابتدا از شجاعت و دلاوری محمدحسین تعریف کردند و بعد خبر شهادت را به ما دادند. البته همسرم دو روز قبل از شهادت محمدحسین مطلع شده بود. از سپاه دزفول به منزل دایی‌ام که در کمیته بود، رفتند و شهادت محمدحسین را به آن‌ها اطلاع دادند. پسردایی هم به همسرم اطلاع داد، اما ایشان گفته بودند من جرئت ندارم خبر شهادت را به خانواده برسانم. به هر حال بعد از شنیدن خبر شهادت همه شوکه شدیم و بعد هم که پیکری برایمان نیاوردند. یک روز مادرم به من گفت بیا برویم شهیدآباد، یک شهید همنام برادرت «محمدحسین» آنجا دفن شده است. من و همسرم با مادر سر مزار آن شهید رفتیم. مزار آن بنده خدا، «محمدحسین شهیدآباد» شده بود مأمن دلتنگی‌های مادر.

بمباران مزار محمدحسین

محمدحسین مجرد بود. مادرم قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند همراه من به بازار آمد. گفت می‌خواهم برای محمدحسین و عروسش پارچه بخرم.
مادرم خیلی صبور بود. پس از شهادت برادرم، می‌گفت: «بعد از به دنیا آمدن محمدحسین هر بار به چهره‌اش نگاه می‌کردم، دلم می‌گرفت و برای من سخت می‌گذشت. یک ندای درونی به من می‌گفت که این بچه برایت نمی‌ماند.»

وقتی محمدحسین به شهادت رسید، برایش مراسم گرفتند و او را درکنار شهدای فلسطینی به خاک سپردند، اما کمی بعد رژیم‌صهیونیستی محل تدفین شهدا را بمباران می‌کند و دیگر چیزی از شهدا باقی نمی‌ماند. ما راضی هستیم به خواست خدا.


ت ت
کدخبر: 79704 تاریخ انتشار
در رسانه های دیگر بخوانید
ارسال نظر

پربیننده‌ترین