«شبی که ماه کامل» نبود!/ «حسن» نه بگو «حسن آقا!»
حسن یزدانی شب گذشته نقره گرفت. حریفش چغر و بدبدنتر از این بود که حسن دوباره زمینش بزند. پهلوان مازنی دیشب میخواست همه غمهایمان را روی تشک کشتی خاک کند تا شب سخت ایران با طلایش تمام شود. اما نشد! میثم امیری اما در دو روزی که یزدانی مسابقه داشت به زادگاه او رفت تا برای ایسناپلاس از حال و هوای آنجا بگوید.
به گزارش مُنیبان؛ میثم امیری در ایسنا نوشت: نیم ساعت مانده به اولین کشتی یزدانی. رسیدهام به جویبار. یکراست میتازم تا لپوصحرا، زادگاه حسن یزدانی که بین جویبار و بهنمیر است. روستا همان طور که از نامش پیداست یک صحرای درندشت است که خانهها تویش پراکندهاند. کنار هر خانه صحرایی است و گاه صحرایی وسیع که به روستای بعدی میرسد. کل این روستاهای جلگهای همسایه دریای مازندران هستند. اگر روی بلندی بایستی میتوانی دریا را بیینی.
سبقت میگیرم و گاز میدهم و ناامید میشوم. ماشین آبی رنگ کنار منتظرم است. آن هم پلیس جویبار که معروف است به سختگیری. بیشتر به خاطر موقعیت جویبار. شهری اکتیو و کشاورزی و نیمهصنعتی به همراه انبوهی از نیسان آبی و موتور. مدیریت انتظامی چنین شهری سختتر است. میزنم کنار. دستم را میبرم توی جیب پشتی. کارت صندوق هنرمندان را بیرون میکشم. افسر، ستوان کمی با تجربه است که لبخند به لب و دستگاه به دست به من نزدیک میشود. نمیگذارم چیزی بگوید. کارت را میدهم دستش:
«نویسنده هستم و دارم میروم خانه حسن یزدانی تا کشتی را با خانوادهاش ببینم. و گزارشش را منتشر کنم.»
«شروع شده؟»
«نزدیک است.
کارت نویسندگی را میدهد دستم:
«اشکال ندارد. برو. دو سه کیلومتر جلوتر باید بپیچی. رد نکنی.»
سر روستا عکسی بزرگ از حسن یزدانی زدهاند. حسن یزدانی آیکون جویبار است. عکسش را مغازهها میزنند. سالن ورزشی به نامش است و مردم «حسن» صدایش میکنند.
وقتی وارد روستا میشوم به تجربه درمییابم که این روستا چطور پاگرفته. روستاهای کنار دریای مازندران (در ساری و جویبار و حتی بهنمیر و باقرتنگه بابلسر) میزبان قشلاق عشایر سوادکوهی بودهاند. عشایری که در فصل سرما نمیتوانستند در جبال البرز مالشان را حفظ کنند و باید به نقاط جلگهای میآمدند تا از اواخر بهار دوباره به کوه برگردند. یکی از این عشایر هم چراتیها هستند. چرات روستایی کوهستانی سر مرز مازندران و تهران است. چرات بعد از آلاشت است. از آلاشت ـکه خود در دل کوه البرز مرکزی واقع شدهـ باید ۲۵ کیلومتر راه رفت تا به چرات رسید. روستایی که بیشتر از دو هزار متر از سطح دریا ارتفاع و آبشار و آب گوارا و هوایی خوش در مرداد ماه انجیرپزان مازندران دارد. چراتیها (مثل خاندان یزدانی) عموما دامدار بودند. طبیعی بود که باید روستاهای جلگهای و پرمرتع مثل همین لپوصحرا را انتخاب میکردند تا مالشان حفظ شود. ساختار لپوصحرا در همان نگاه اول بر اساس همین الگوی قشلاقی به چشم میآید.
روبهروی خانه حسن یزدانی یک آغل سرباز گوسفندان است. گوسفندها را دوشیدهاند و آمادهشان میکنند به چرای عصرگاهی بروند. پشمهایشان را نچیدهاند. سگ گله هم خمیازهکشان به خبرنگاری نگاه میکند که در آبیرنگ خانه پهلوان را با نوک سوییچ میزند.
پسربچهای که نیمتنه بالایش لخت است از پشت در توری بلند میگوید: بله. و بعد همان طور میچسبد به توری و تاب میخورد. از پشت توری چهره و استیلش به حسن شبیه است. صدای زنانهای میگوید: بفرمایید. صدا از طبقه بالای همین خانه دوبلکس میآید. با اخم نگاهم میکند. میگویم از کجا آمدهام و قصدم چیست... میگوید: لحظهای صبر کنید. همین لحظه جوانی دوربین به دست نزدیکم میشود. میگوید از باشگاه خبرنگاران ساری است. میخواهد برود توی خانه و یکی دو فریم از مادر حسن بگیرد و تمام. هنوز جملههای کوتاه عکاس تمام نشده که خانم جوان میآید پشت پنجره همان اتاق بالایی خانه و میگوید: فعلا آمادگی برای پذیرایی نداریم. فردا بیایید. لطفا بروید.
معذب جملههایش را میگوید. سر تکان میدهم و خداحافظی میکنم. عکاس خبرنگاران جوان هنوز آنجاست. شاید منتظر است من حسابی دور شوم تا او هم شانسش را امتحان کند. از روستا میزنم بیرون و به تاخت میروم سمت جویبار. شهر کشتی.
کردخیل روستای بزرگی است نزدیک جویبار. تازه از کردخیل خارج شدهام که گزارشگر رادیو میگوید که کشتی حسن شروع شده. کشتی اول. اعلام میکند که حسن دست به کار شده. میزنم کنار. تنها چیزی که توی جاده بین جویبار و کردخیل میبینم، کبابی است که میخواهد سیخ جوجه را بگذارد روی آتش. خاموش میکنم و موبایل به دست میروم سمت جوان. حسن چهار صفر جلو است. جوان آتش زیر جوجه را میزان میکند. موبایل را افقی دست گرفته. از یک صفحه مجازی به نام بابک کشتی را میبیند. طرف توی سالن کشتی نشسته است و مستقیم گزارش میکند. به گوشهای جوان نگاه میکنم؛ بله؛ اصل جنس است. تا میخواهم سر صحبت را باز کنم کشتی تمام میشود. کشتی چنان برقآسا سه صفر میشود که فرصت نمیشود سیخ جوجه را بتاباند. میگوید: باید ببندم و بروم خانه. عکسی میگیرم و میپرم توی ماشین.
به این فکر میکنم حالا چه کار کنم. تیرم به سنگ خورده. از طرفی به خانوادهاش حق میدهم. چون حتما دهها نفر مثل من این روزها رفتهاند دم در خانهشان و درخواست مصاحبه داشتهاند. البته من فقط میخواستم با آنها کشتی ببینم. ولی حق آنهاست که آرامش خانهشان را حفظ کنند. وگرنه بعید است مازندرانیها به مهمان جواب رد بدهند.
به خودم میگویم به شهر میروم و همراه مردم مسابقه را میبینم. وقتی به شهر میرسم و تویش قدم میزنم بعد از ظهر شده است. دیگر باید مغازهها باز شده باشد. ولی کسی توی شهر نیست. باید بگردم دنبال آدم. آدمی که باهاش کشتی ببینم. کشتی دوم حسن دارد شروع میشود. بالاخره دو نوجوان پیدا میکنم که شاگرد مکانیک هستند. اوستای مغازه هم رفته خانه تا کشتی ببیند. دم مغازه نشستهاند و توی این شهر سوت و کور مشتری هم ندارند. کنار آنها کشتی را میبینیم. کشتی مثل کشتی اول زودتر از وقت معمولی تمام میشود. میگویم: چرا هیچ کس توی شهر نیست؟ چرا این قدر خلوت است. لبخند میزند: همه رفتند کشتی ببینند.
گشتی توی جویبار میزنم. ۲۵ سالی میشود که جویبار شهرستان شده. شهری کوچک ولی خواستنی و زنده با یک جمعهبازار مشهور در تمام خطه شمالی کشور. شهر پر از کارگاههای کوچک صنعتی است که ماشینآلات کشاورزی درست میکنند و حالا مشهور به کشتی است. بیست سال پیش از همین شهر مهدی حاجیزاده طلوع کرد. حاجیزاده اولین کشتیگیر طلایی جویبار در رقابتهای جهانی بود. ماحصل یک شهر: جوانی قبراق و طوفنده که میتوانست به راحتی کنده حریفان را بالا بیاورد. او در سالی که دبیر به تدیف و حیدری به کورتانیدزه باخت، توانست عیسیحاجیف را ببرد. جویبار در تاریخش این طور به خیابان نریخته بود. استقبال از او خیره کننده بود. این تاریخی بود که به طور رسمی پایتخت کشتی افتتاح شد. اما مهدی حاجیزاده ۲۱ ساله در کشتی قهرمانی نپایید. یک بار هم به کشتیگیر بزرگ روس بوریسیا سایتیف هم باخت.
با این که حاجیزاده آن طور که انتظار میرفت در کشتی قهرمانی ماندگار نشد، اما حرکت او سرآغاز مطرح شدن جویبار بود. شیری چون رضا یزدانی به میدان آمد که حریفان را به هم میدوخت و جلو میرفت. رضا که دو طلا و دو برنز جهانی دارد به شایستگیهایش نرسید. اگر مصدومیتهای پیدرپی گریبانش را نمیگرفت، میتوانست به یکی از کشتیگیران بزرگ تاریخ تبدیل شود.
این کشتیگیران جوان در کنار صدها جویباری دیگر که دلبسته کشتی بودند تحت هدایت مربیان دلسوز محلی پیش میرفتند. یکی از مشهورترینشان حاج محمود اسماعیلپور بود. پسر حاج محمود، مسعود هم کشتیگیر خوبی بود. مربیانی چون حاج محمود و آقای نقیبی شاگردانشان را مثل جویباریها نترس و فعال و جنگنده تربیت کردهاند. اما نباید فراموش کرد که کشتی آن اندازه پیچیده هست که نیاز به آکادمی کشتی داشته باشد. اگر کشتی جویبار با بحثهای روز علمی در یک آکادمی کشتی در همین شهر آمیخته شود، دیگر کسی جلودار این شهر نخواهد بود.
میروم توی قنادی مینشینم. قنادی نزدیک مرکز شهر میدان امام خمینی است. چهار پنج نفری منتظرند کشتی نیمهنهایی حسن شروع شود. عکس میگیرم. یکیشان از کادر خارج میشود. میگوید اطلاعاتی است و نباید توی عکس بیافتد. باقی دستش میاندازند. هنوز کشتی شروع نشده که اطلاعاتی ریشو جمع ما را ترک میکند. میرود نماز بخواند. ده ثانیه از کشتی شروع نشده که پایین میآید. میگوید: هنوز نبرده. خیلی دعا کردم. درباره حسن زیاد حرف نمیزنند. چیزی بین همه جویباریهایی -که از ظهر دیدهام- مشترک است. با بردهای یزدانی ابراز خوشحالی نمیکنند. چیزی نیست که آنها را به وجد بیاورد. نگاهشان نگاه پدر به فرزند است؛ همه چیز دلی به نظر میآید. بردهای حسن آن اندازه طبیعی است که حتی دست هم نزنند. حتی به نظر یکیشان حسن دارد «الکیالکی» حریفان را «زمین میزند.» نمیخواهد خودش را خسته کند. آنها هم مثل ما منتظرند. منتظر همان یگانه حریف.
بعد از پیروزی حسن، مجری با او مصاحبه میکند. مجری میگوید همه یک طرف حسن یک طرف. میگوید تو... و شروع میکند به تمجید از یزدانی. بچههای جویبار میگوید: این کارها درست نیست. این توهین به باقی کشتیگیرانی است که زحمت میکشند. این را کسانی میگویند که حسن قلبشان است. آنها ادامه میدهند: اتفاقا احتمالا امسال کامران آمادهتر از همه باشد. گربه سیاه کامران هم یک آمریکایی به نام کاکس است.
از تیلور میپرسم. صاحب قنادی میگوید: صفحه اینستاگرامش را دنبال میکنم. امسال خیلی آماده است. وزن زیاد کم کرده چون بدنسازیاش سنگینتر بوده. حسابی تمرین کرده. خیلی غولتر از سال قبل شده. خیلی هم برای حسن کُری خوانده. خدا به داد برسد.
وسط صحبتها صدای عامل میآید. یکی از ته قنادی میگوید: «اَه... بِرو دیگه.» یعنی بیا دیگر. تا الان کجا بودی. امیرحسین زارع یکی از بهترینهای تاریخ سنگینوزن ایران به آکگل ترک میبازد.
شب فینال
لپو صحرا حدودا دو کیلومتر از جاده فاصله دارد. نیم ساعتی از نه شب گذشته. سر عبور لپو صحرا پر از سواریها رهاشده است. به همسرم میگویم: یعنی از اینجا پارک کردهاند و رفتهاند به خانه حسن. میپیچیم سمت روستا. دو طرف جاده روستایی جای خالی نیست. ماشینها را اریب پارک کردهاند و گاهی دوبله گذاشتهاند و رفتهاند. همان اول روستا کنار ساختمانی که تقریبا ساختش تمام شده پرده نمایش علم کردهاند. وقتی از جلوی در اصلی رد میشویم صدای عامل به گوش میرسد. مردم آن داخل جمع هستند. خودمان را به روستا میرسانیم. دوری توی روستا میزنیم. برقها خاموش است. هیچ سواری توی روستا نیست. خانه حسن یزدانی هم سوت و کور است. معلوم است همه رفتهاند همانجا تا کنار هم بازی را ببیند. منطقی هم هست. این همه آدم توی خانه پدری حسن جا نمیشدند. برمیگردیم سمت محلی که جمعیت جمع شدهاند.
تصمیم میگیریم توی اولین جای پارک متصل به ماشینها پارک کنیم. فاصله تا دم در زیاد است. نخودی روی تشک رفته تا با جردن باروز کشتی بگیرد. جوانانی که پشت سر ما هستند میدوند. محصول را از زمینها برداشت کردهاند. فصل استراحت کشاورزان شروع شده. گوسفندان همه از ییلاق برگشتهاند. سگها ترسیدهاند و مدام پارس میکنند. بیهدف، در تاریکی فقط به قصد ابراز وجود. من و همسرم و پسرم به سمت محل تجمع میدویم. دارم به این فکر میکنم یعنی الان مردم توی مزارع اطراف رنوی نوادا محل تولد تیلور هم جمع شدهاند؟ نخودی یک صفر جلو میافتد. ما هم میدویم. از کنار سواریها رد میشویم. چراغ قوه موبایل را روشن میکنم تا کسی ما را زیر نگیرد. وقتی میرسیم کار تمام میشود. نخودی نقره میگیرد.
درست کنار زمین نسبتا بزرگی است که تویش آب جمع شده. نمیتوانم مطمئن شوم آببندان هست یا نه. ممکن است آببندان فصلی باشد. مردم حوصله این سؤالها را ندارند. جماعت حداقل دو هزار نفر پای پرده نمایش جمعند.
بعد از باخت نخودی از جای جای جمعیت دود سیگار بلند میشود. مردم مرتب به نظر میآیند. لباسهای خوبشان را پوشیدهاند. موها آب و جارو شده است. بوی عطر و ادکلن توی هوا پخش است. دو سه خانواده زیلو انداختهاند توی زمین ماسهای نزدیک ملت. فلاسک چای را دست گرفتهاند و دارند چای میریزند. پیرزنی هم روی چهارپایه نشسته و دارد صلوات میفرستد. چند جوان هم در حاشیه جمیعت دارند تخمه میشکنند. تعدادی هم توی مزارع اطراف دارند بیهدف قدم میزنند و با هم حرف میزنند. ساعت ده شب است. تلویزون اخبار پخش میکند. روز ملتهبی بود. مهسا امینی در تهران از دنیا رفت و پلیس تحت فشار است. چند افسر آگاهی هم کنار جمعیت دارند درباره کشتیها بحث میکنند. چند ماشین پلیس هم که چراغهای گردانشان را خاموش کردهاند نزدیک جمعیت ایستادهاند. یک نفر صدای تلویزیون را قطع میکند. هراس وجود دارد که مردم شعار بدهند. امروز از روزهایی بود که جو ایرانیها در فضای مجازی ناراحت بود. شاید این مسابقه کمی از آلام ملی کم کند. از تلویزیون گزارش پلیس پخش میشود. از بین دود سیگار میتوان صفحه تلویزیون را دید. خانوادهای از یزد آمدهاند. میگویند پسرشان عشق حسن یزدانی است. به عشق او از ساری آمدهاند اینجا تا مسابقه را تماشا کنند. میگوید شب اربعینی مردم خوشحالی هم میکنند؟ نگاهش میکنم. میگویم اینها خودشان همه هیئت دارند. شما نگران نباشد. همین که اخبار تمام میشود تصویر حسن میآید بالا. جمعیت سر از پا نمیشناسد. صدای ایران ایران هم بلند میشود. خانواده حسن جلوی جمعیت نشستهاند.
ده پانزده نفری هم روی تل از ماسه بادی ایستادهاند تا مسلطتر مسابقه را ببینند. خانمی روی زیراندازی حصیری نزدیک جمعیت دراز کشیده بود. با سر و صدای جمعیت بلند میشود و به صفحه نگاه میکند. حسن که روی تشک میآید دل صحرا میترکد. مردم بیامان تشویقش میکنند. از جایی که جمعیت ایستادهاند تابلوی بزرگ روستا هم دیده میشود و حسن که دارد به ما نگاه میکند. صحرا زیر مهتاب کمرنگی از نیمقرص زردرنگ ماه پیداست.
حسن عقب میافتد و خاک میشود. جمعیت دستها را روی سرهایش گذاشته است. لحظه به لحظه حسن عقبتر میافتد. حملاتش بیاثر است. حملهاش با ضد حملهای دقیق همراه است و تیلور از بغل به پاهای حسن میرسد. یک جا هم حسن میخواهد کنده تیلور را بالا بیاورد. انگار جمعیت هم میخواهد با او به آسمان برود. مردم روی پنجههای پایشان بلند شدهاند. دستشان را تاب میدهند یعنی بکش «بیصاحاب» را... ولی بیفایده است. تیلور سرتر است. باید قبول کرد. توی سی ثانیه آخر مردم گروه گروه صحنه را ترک میکنند و طرف سواریهایشان میروند. سروصداها میخوابد. به جایی نزدیک میشوم که مادر حسن نشسته است. بندهخدا بیحال روی صندلی رها شده. همراهان دارند دلداریاش میدهند. کتاب مقدس در آغوش مادر حسن است و او سرش را به عقب انداخته. به ابراز محبت اطرافیانش گوش میدهد. یکی از اطرافیان هم رو به دوربین ایستاده. پدر حسن است. خبرنگار صدا و سیما اصرار دارد او مصاحبه کند. بنده خدا نمیتواند تمرکز کند. باید بهش حق داد. آخرش خبرنگار صدا و سیما جملهای به او میگوید تا همان را به مردم بگوید. مجری میگوید «بگو حسن...» یکی از کنار گفت: «حسن آقا...» مجری تصحیح کرد.
پدر حسن هم کمابیش همان جمله را با چند جمله امیدبخش دیگر قاطی و رو به دوربین بیان میکند. همه چیز تلخ و گس است. حس میکنم کام مردم تلختر شد. یکی از بستگان حسن میگوید: حریفش بیشتر و بهتر تمرین کرده بود. آمادهتر بود. انشاءالله سال بعد. انشاءالله المپیک.
حسن هم بهتر این را میداند. کسی که هشت سال است روی سکو میرود بهتر از همه ما میداند نه با یک برد دنیا گلستان میشود نه با یک باخت همه چیز تمام میشود. ورزشکاران مؤلف کارشان را ادامه میدهند. پیروزی و شسکت جزیی از زندگی یک ورزشکار مولف است؛ مهم سبک آنهاست که باید حفظ شود.
حس میکنم حال مادر حسن کمی بهتر شده. چشمهایش را میچرخاند. به لبخندی کمرنگ بدرقهمان میکند. ترافیک برگشت سنگین شده.
سر شب خبری توی جویبار نبود. همه به خانههایشان رفته بودند تا مسابقه را ببینند. حالا شهر شلوغ شده. ساعت دوازده شب است و خیابان بنای خلوتشدن ندارد. شاید میخواهند بادی به کلهشان بخورد تا کمی آرام شود. شهر شلوغ اما غمزده است. ماه آسمان جویبار امشب کامل نبود.