- آرشیو اخبار 1
- سیاسی 2
دخترم با شهادت حاجقاسم دوباره یتیم شد
خانواده شهید مدافع حرم محمد شالیکار از خانواده شهدایی هستند که دیدارهایی را با سردار دلها داشتند و تصاویر این دیدار گرم و صمیمانه نیز در فضای مجازی بازتاب خوبی داشته است.
به گزارش منیبان، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: این موضوع باعث شد گفتوگویی با همسر شهید مدافع حرم محمد شالیکار داشته باشیم تا از خاطراتش در این دیدار و همچنین خاطراتی که از همراهی با شهید شالیکار دارد، برایمان بگوید.
همسرتان به عنوان یک رزمنده مدافع حرم، چقدر با حاجقاسم آشنا بودند و چه تعریفی از فرمانده جبهه مقاومت داشتند؟
همسرم حاج قاسم را خیلی خوب میشناخت. مثل رزمندههایی که با حاجی همراه بودند و او را میشناختند، احترام خاصی برای سردار دلها قائل بود و این موضوع را بارها به ما گفته بود. در یک کلام حاج محمد، شهید سلیمانی را از ته دل قبول داشت. میگفت: حاج قاسم مغز متفکر امور نظامی و ولایی است. معتقد بود حاجی نه تنها یک فرمانده میدان جنگ که یک سرباز ولایتمداری است که نیروهایش را از لحاظ معرفتی هم ارتقا میدهد و از ابعاد مختلف روی آنها تأثیر میگذارد.
حاجمحمد سابقه حضور در جبهه را هم داشتند؟ چند سال با ایشان زندگی کردید؟
بله، هم در دفاع مقدس بود و هم در دفاع از حرم. حاجمحمد متولد ۱۵ آبان ماه ۱۳۴۹ بود. در نوجوانی به جبهه رفت و در میانسالی مدافع حرم شد. من و محمد سال ۱۳۶۹ به شکل کاملاً سنتی با هم ازدواج کردیم. من اهل بابلسر هستم. همسرم جانباز ۵۰ درصد دفاع مقدس بود که در سن ۴۵ سالگی و در تاریخ ۲۱ آذر سال ۹۴ به شهادت رسید. همسرم از همرزمان سردار شهید حاجحسین بصیر و سردار علیاصغر بصیر در دوران دفاع مقدس بود. عضو گردان عاشورا بود و در مناطق عملیاتی هفت تپه، حلبچه و عملیات کربلای ۱۰ حضور فعال و مؤثری داشت. جانبازیاش از ناحیه سر بود. خودش تعریف میکرد وقتی سرم تیر خورد گویی به سمت آسمان میرفتم. در همین لحظه همرزمان شهیدم را میدیدم. حتی فرشتگان را میدیدم که به رزمندهها کمک میکردند. یکی از بچهها رو به من کرد و گفت محمد الان موقع آمدن تو نیست. ۳۰ سال دیگر پیش ما میآیی و ۳۰ سال بعد در دفاع از حرم به شهادت رسید.
چطور شد که با وجود ۵۰ درصد جانبازی دوباره عازم جبهه سوریه شد؟
محمد قبل از رفتن به سوریه به سفر کربلا رفت. همانجا خواب دید که حاجحسین بصیر لباسهای بچهها را مرتب میکند و حمایلشان را میبندد. همین خواب بهانه رفتن محمد شد. وقتی به مرز ایران رسید، با پسرعمویش تماس گرفت و گفت اسم من را در لیست مدافعان حرم حضرت زینب (س) بنویس. اسمش را نوشت. اما چون اعزام ایشان با شهادت سردار شهید حسین همدانی مصادف شده بود، کنسل شد. وقتی متوجه شد که چند تا از بچههایشان اعزام میشوند کمی دلگیر شد و رفت قرآن را باز کرد و استخاره گرفت. جواب استخارهاش خیلی خوب آمد. با همکارش که مسئول اعزام بود تماس گرفت و گفت اسم من را بنویس. همکارش گفت نمیشود. محمد گفت من از بزرگترت اجازه گرفتم، ایشان گفت بزرگتر کی است؟! گفت از خدا اجازه گرفتم. بنده خدا دوستش گفت مسلماً خدا بزرگ همه ماست. اسم محمد را نوشت و دیگر جوابی نداشت که بدهد. ولی باز محمد به ایشان گفت اگر من را نبرید، من فردای قیامت دامن شما را میگیرم. بعد هم به خانه آمد. من مهمان داشتم. گفت بیا اتاق کارت دارم. رفتم گفت من تا چند روز دیگر میروم سوریه، شما فعلاً به بچهها نگو. آن روز گذشت و رفتنش جدی شده بود. یک شب رفتیم خانه یکی از دوستان، صاحبخانه گفت بیایید یک عکس یادگاری بگیریم و من و حاج محمد و بچهها عکس گرفتیم. دوستش آن عکس را درست کرد و گفت حاجخانم یک چیزی به شما نشان بدهم؟ بعد آن عکس را نشانم داد. پایین عکس نوشته بود شهید مدافع حرم حاج محمد شالیکار.
تصاویر زیبایی از دیدار خانواده شما با حاج قاسم سلیمانی در فضای مجازی وجود دارد، در آن دیدار چه گذشت؟
سردار سلیمانی یکی از فرماندهان میدانی بود که هر زمانی فرصت پیدا میکرد خودش را به جمع خانواده شهدا میرساند. گاهی این دیدارها خصوصی و در منزل شهدا بود و گاهی در جمع کثیری از خانواده شهدا صورت میگرفت. در یکی از دیدارها ما در محضر حاجقاسم بودیم. ایشان نزدیک ما آمد. دخترم هم کنار من بود. دخترم یک سال بعد از شهادت پدرش ازدواج کرد. خلاصه در آن دیدار حاج قاسم گفت بیایید عکس بگیریم و ما دستهجمعی عکس گرفتیم و به اتفاق همه خانواده شهدا نماز جماعت خواندیم.
چه نکتهای در خصوصیات اخلاقی شهید سلیمانی بیشتر برایتان جلوه داشت؟
صبر و حوصله ایشان خیلی برایم جالب بود. آن روز بعد از نماز هر خانوادهای سر یک میز نشستند و حاجقاسم میآمد و درددل خانوادهها را گوش میکرد. خیلی هم مهربانانه و با صبر و حوصله به حرفهایشان گوش میداد. نوبت ما که شد سر میز ما خیلی شلوغ شد. دخترم به حاج قاسم گفت شلوغ است و حاجی دستور داد همه کنار بروند. همه کنار رفتند و دخترم با حاجی صحبت کرد و به حاجی گفت من به شما یه یادگاری میدهم و از شما یک یادگاری میخواهم. این گفت و شنود دخترم با ایشان فیلمبرداری شده است. دخترم پیکسل تصویر پدرش را به حاج قاسم داد. ایشان پیکسل را گرفتند و حاجی گفت به این خانمکوچک انگشتر بدهید و بعد پسرم از خاطرات پدرش گفت و او هم یک انگشتر از حاجی گرفت. در این میان مجدداً صحبتهایی رد و بدل شد که خیلی برای ما خاطرهانگیز بود.
شما سال ۹۴ خبر شهادت همسرتان را شنیدید و دیماه ۹۸ هم خبر شهادت حاج قاسم را. اول از شنیدن خبر شهادت همسرتان بگویید. آن لحظه چه حس و حالی داشتید؟
سال ۹۴ ما شب شهادت آقا امام رضا (ع) شام میدادیم. همه کارها را تقریباً به اتمام رسانده بودیم که شنیدم حاج محمد و چند نفر دیگر تیر خوردهاند. یکی میگفت حالش خوب است، یکی میگفت داعش در فرودگاه است و هرکسی حرفی میزد. پسرعموی حاج محمد هم در سوریه مجروح شده بود. او را به ایران آوردند و من به اتفاق پسرم به دیدنش رفتیم. گفت: حاج محمد خوب است. آنها میخواستند من را آماده کنند تا خبر شهادتش را بدهند. من هم به تنها چیزی که فکر نمیکردم شهادتتش بود. فردای آن روز چند نفر از بچههای سپاه به خانه ما آمدند. من از آنها سؤال کردم چه خبر است که شما به اینجا آمدید؟ گفتند همین طوری. گفتم مگر برای حاجمحمد اتفاقی افتاده؟ دیگر تاب نیاوردند و زدند زیر گریه. تازه متوجه شدم محمد شهید شده است. ایشان ۲۱ آذرماه سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید. انگار یک چیزی زده باشند به سرم. گریه میکردم. آنها هم تلاش میکردند که به من آرامش بدهند و تسلای خاطر باشند. بعد گفتند که مسئولان پشت در هستند و آمدهاند تا با شما دیدار کنند. دیگر به خودم آمدم و به آنها گفتم به من تسلیت نگویید به من تبریک بگویید. من خوشحالم که همسرم به آرزویش رسید. سه روز طول کشید تا شهید را آوردند و به استقبال شهید رفتم.
در شنیدن خبر شهادت حاج قاسم چه حسی داشتید؟ خصوصاً که این خبر در آن مقطع زمانی برای خیلیها باورکردنی نبود.
این خبر را ابتدا دوستانی که در تهران بودند به صورت پیامکی به من دادند. اصلاً باورکردنی نبود. کمی بعد صبح خیلی زود دخترم زنگ زد. دیدم گریه میکند. گفتم چه شده؟ گفت مامان خبر داری حاجقاسم به شهادت رسیده است. من میدانستم ولی، چون دخترم خیلی حاج قاسم را دوست داشت، چیزی به او نگفتم. دخترم خیلی گریه میکرد. انگار دوباره پدرش را از دست داده بود. بعد آمد خانه ما، نشستیم و هر دو گریه کردیم. آن روز عروسی پسر همسایه ما بود. من غروب به بچهها گفتم شما بروید عروسی من نمیآیم. دخترم گفت مامان! ما عروسی برویم؟ ما هم نمیرویم. تا چند روز اصلاً نمیتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. واقعاً ما یک مرد بزرگ و مالکاشتر زمان را از دست داده بودیم. کسی که فقدانش هنوز هم برایمان دردآور است. دخترم با اینکه بچهاش کوچک بود، همراه من برای تشییع پیکر اربا اربای حاج قاسم به تهران آمد. میان خیل جمعیت غمزده و نالان از فراق حاجقاسم نمیدانم چطور دوام آوردیم.